اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، انگشت نما شدن در عبادت و انگشت نماشدن در برابر مردم را ناخوش می دارد . [امام رضا علیه السلام]
کل بازدیدها:----557575---
بازدید امروز: ----5-----
بازدید دیروز: ----27-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/8/17 ساعت 2:10 عصر

فشرده اى از زندگانى امام رضا علیه السلام

زادگاه
هشتمین پیشواى شیعیان امام على بن موسى الرضا علیه السلام در مدینه دیده به جهان گشود.

کنیه ها
ابوالحسن و ابوعلى (1)

لقبها
رضا، صابر، زکى ، ولى ، فاضل، وفى ، صدیق، رضى ، سراج الله، نورالهدى ، قرة عین المؤمنین، مکیدة الملحدین، کفو الملک، کافى الخلق، رب السریر و رئاب التدبیر(2).

مشهورترین لقب
مشهورترین لقب آن حضرت «رضا» است و در سبب اختصاص این لقب گفته اند: «او از آن روى رضا خوانده شد که در آسمان خوشایند و در زمین مورد خشنودى پیامبر خدا و امامان پس از او بود. همچنین گفته شده: از آن روى که همگان، خواه مخالفان و خواه همراهان به او خشنود بودند. سرانجام، گفته شده است: از آن روى او را رضا خوانده اند که مأمون به او خشنود شد.»(3)

مادر امام
در روایتهاى مختلفى که به ما رسیده است نامها و کنیه ها و لقبهاى ام البنین، نجمه، سکن، تکتم، خیزران، طاهره و شقرا(4)، را براى مادر آن حضرت آورده اند.

زادروز
درباره روز، ماه و سال ولادت و همچنین وفات آن حضرت اختلاف است.
ولادت آن حضرت را به سالهاى (148، 151 و 153 ق)
و در روزهاى جمعه نوزدهم رمضان، نیمه همین ماه، جمعه دهم رجب(5) و یازدهم ذى القعده(6)

روز شهادت
وفات آن حضرت را نیز به سالهاى (202، 203 و 206 ق) دانسته اند.(7)
اما بیشتر بر آنند که ولادت آن حضرت در سال (148 ق) یعنى همان سال وفات امام صادق علیه السّلام بوده است؛ چنان که مفید، کلینى ، کفعمى ، شهید، طبرسى ، صدوق، ابن زهره، مسعودى ، ابوالفداء، ابن اثیر، ابن حجر، ابن جوزى و کسانى دیگر این نظر را برگزیده اند.(8)
درباره تاریخ وفات آن حضرت نیز عقیده اکثر عالمان همان سال (203 ق)(9) است.
بنابراین روایت، عمر آن حضرت پنجاه و پنج سال(10) مى شود که بیست و پنج سال آن را در کنار پدر خویش سپرى کرده و بیست سال دیگر امامت شیعیان را برعهده داشته است.(11)
این بیست سال مصادف است با دوره پایانى خلافت هارون عباسى ، پس از آن سه سال دوران خلافت امین، و سپس ادامه جنگ و جدایى میان خراسان و بغداد به مدت حدود دو سال، و سرانجام دوره اى از خلافت مأمون.(12)

فرزندان
گرچه که نام پنج پسر و یک دختر براى او ذکر کرده اند، امّا چنان که علاّمه مجلسى مى گوید: «اکثر، تنها از جواد به عنوان فرزند او نام برده اند.»(13)
به دسیسه مأمون و با سمّ او به شهادت رسید و پیکر مطهر او را در طوس در سمت قبله قبه هارونى سراى حمید بن قحطبه طایى به خاک سپردند (14) و امروز مرقد او مزار آشناى شیفتگان است.

1 ـ ابن شهرآشوب، مناقب آل أبىطالب 4/336؛ عاملى، جعفر مرتضى، الحیاة السیاسیه للامام الرضا علیه السّلام، ص139.
2 ـ ابن شهرآشوب، مناقب آل أبىطالب 4/366.
3 ـ ابن شهرآشوب، مناقب آل أبىطالب، 4/367.
4 ـ مجلسى، محمدباقر، مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول 6/71؛ همو، بحارالانوار 49/3؛ و ابن شهرآشوب، مناقب آل أبىطالب 4/367.
5 ـ مرآة العقول 6/94.
6 ـ ابن شهرآشوب، مناقب آل أبىطالب 4/367.
7 ـ بحارالانوار 49/3.
8 ـ الحیاة السیاسیه للامام الرضا علیه السّلام، ص 240.
9 ـ الحیاة السیاسیه للامام الرضا علیه السّلام، ص 240.
10 ـ ابن شهرآشوب، مناقب آل أبىطالب 4/367.
11 ـ مرآة العقول 6/73.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/8/16 ساعت 11:12 عصر

دوباره مکث کرد و پایش را تکان داد. داشت فکر می‌کرد. با دست راست شلوارش را از کنار جیب گرفت و پاچه‌اش را کمی تکان داد. نگاهی به اطراف انداخت، کیفش را از دست راست به چپ داد و راه افتاد. چند قدم دیگر راه رفت، ناگهان کمی لنگید و بعد پای راستش را محکم کوبید روی زمین. نگران دور و برش را نگاه کرد. کمی این پا و آن پا شد. آرام پایش را از زانو خم کرد و بالاتر از سطح زمین نگه داشت، چند بار تابش داد و دوباره گذاشتش روی زمین. لبش را می‌گزید و فکر می‌کرد. سر جایش چرخید و نگاهش به جوی آب افتاد، جلوتر رفت و لگد تقریبا محکمی به جدول زد. با نگرانی اطراف و عابرها و بعد انـگار که منتظر کسی باشد ساعتش را نگاه کرد. با عصبانیت پایش را کشید روی زمین، لگد دیگری به جدول زد، دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و راه افتاد. درست قدم بر نمی داشت، می‌لنگید. پای راستش را زیاد خم نمی‌کرد. هر چند لحظه هم انگار که توپی جلویش باشد و بخواهد شوتش کند، پایش را رها می‌کرد به جلو. غرقِ در فکر راه می‌رفت و چند قدم جلوتر دیگر نمی‌لنگید؛ اما با دستش کنار جیبش را گرفته بود و هر چند قدم پاچه‌اش را کمی بالا می‌کشید و ول می‌کرد. جلوی یـک رستوران رسیده بود کـه ناگهان ایستاد. خم شد و دست کشید بالای زانویش و یک‌هو پس کشیدش. رنگش پریده بود. سریع دست برد و پاچه‌ی شلوار را از پشت زانو محکم کشید عقب و همان‌طوری نگه‌ش داشت. خمیده و لنگان لنگان و دست به شلوار رفت کنار پیاده رو. کیفش را زمین گذاشت و تکیه داد به شیشه‌ی رستوران. حواسش به اطراف نبود. سنگین نفس می‌کشید و قطرات عرق از صورتش سرازیر بود. همان‌طور خمیده و دست به شلوار جلوی رستوران مانده بود. سرش را بالا برد و نگاهی به دور و برش و به آدم‌هایی که از داخل رستوران و درست آن‌ور شیشه داشتند نگاه‌اش می‌کردند، انداخت. بیشتر خم شد و با دست چپ پاچه‌ی‌ راست شلوارش را تا زیر زانو بالا کشید ولی بعد منصرف شد. پاچه را ول کرد و شروع کرد به تا زدنش رو به بالا. با یک دست کار سختی بود و کند پیش می‌رفت. چندین بار تا زد و رسید به جایی که با دست راست پاچه‌ی شلوار را سفت و محکم عقب کشیده بود و روی پایش نگه داشته بود. دستش را کمی شل کرد و سعی کرد تای دیگری بزند، اما نتوانست. تا همانجا که تا کرده بود را با قدرت کشید رو به جلو ولی دست راستش هنوز با قدرت بیشتری شلوار را از عقب می‌کشید. چند لحظه صبر کرد، نفس عمیقی کشید و ناگهان شلوار را از عقب رها کرد و ضربه‌ای به جلویش زد. سوسک گرد سیاهی افتاد زمین و با سرعت دور شد.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/8/16 ساعت 5:18 عصر

یا صاحب الزمان !

داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست . شرمنده ایم... می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست . می دانیم کوتاهیها ، نادانیها و سستیهای ما ، ستمهایی است که در حق تو کرده ایم ...

یعقوب به پسران گفت : به جستجوی یوسف برخیزید ، و ما با روسیاهی و شرمندگی ، آمده ایم تا از تو نشانی بگیریم . به ما گفته اند اگر به جستجوی تو برخیزیم ، نشانی از تو می یابیم .

اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم . اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را در نوردیم ، در می نوردیم . اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به کوه و صحرا گذاریم ، می گذاریم .

ای یوسف زهرا !

خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند ، ما و خاندانمان نیز گرفتاریم ، روی پریشان ما را بنگر . چهره زردمان را ببین . به ما ترحم کن که بیچاره ایم و مضطرب

ای عزیزِ مصرِ وجود !

سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است . نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهکار ...از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر کن .

یابن الحسن !

برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند کالایی – هر چند اندک – آورده بودند ، سفارش نامه ای هم از یعقوب داشتند . اما ... ای آقا ! ای کریم ! ای سرور ! ما درماندگان ، دستمان خالی و رویمان سیاه است . آن کالای اندک را هم نداریم . اما... نه ، کالایی هر چند ناقابل و کم بها آورده ایم . دل شکسته داریم ... مقدورمان هم سری است که در پایت افکنیم .

ناامیدیم و به امید آمده ایم. افسرده ایم و چشم به لطف و احسان تو دوخته ایم . سفارش نامه ای هم داریم ... پهلوی شکسته مادر مظلومه ات زهرا را به شفاعت آورده ایم ...

اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/8/13 ساعت 5:53 عصر

ما به این دنیا آمدیم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم ، نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.

*******************************************

انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی زند که خیال می کند دیگران را فریب داده است.

***********************************************

غالبا مشکلات عبارت است از چیزهایی که خیال ما آنها را بزرگ کرده است.

****************************

به جای اینکه به تاریکی لعنت بفرستید ، یک شمع روشن کنید.

********************************

امروز اولین روز از بقیه عمر شماست.

************************************

همواره به یاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده ، شاید باز گشاینده ی قفل باشد.

*****************************

خیلی دیر است اگر در قیامت بفهمیم برای چه آفریده شده ایم.

********************

برای انسانهای بزرگ بن بستی نیست. یا راه را خواهند یافت یا راه را خواهند ساخت.

***************************************

تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح می دهم.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/8/11 ساعت 10:56 عصر

متن حکایت

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی توی یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از تو چاه بیرون بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زود تر بمیرد و زیاد زجر نکشد.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاکها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

شرح حکایت

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم. اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/8/11 ساعت 10:50 عصر

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........ پس از رها کردن!
2. سخن ............ . پس از گفتن!
3. موقعیت ... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ........ پس از گذشتن!


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/8/10 ساعت 11:3 صبح

          به نام هستی یکتا 

((ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر مبارکباد )) 

  به جان پاک تو ای دختر امام ، سلام به هر زمان و مکان و مقام سلام 

  تویی که شاه خراسان بود برادر تو بران مقام رفیع و براین مقام سلام

 به هر عدد که تکلم شود به لیل و نهار هزار بار فزون تر ز هرکلام سلام

صبح تا شب و از شام  تا طلیعه صبح بر استانه قدست علی الدوام سلام

 به پیشگاه تو ای خواهر شه کونین ز فرد خلیق به صبح و شام سلام

 منم که هرسر مویم به هر زمان گوید به جان پاک توای دختر امام سلام


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/8/9 ساعت 8:51 عصر

چشمانم بارانی ا ست دراین شبهای پاییزی و تنهایی با یادت تا ملکوت خداپرواز می کنم!
مددی کن ارباب که دلم گرفته........دعایمان کن!
که نه همین دعاهای شماست که ماراایمن می کنددرمقابل بدیهای این زمان...
یگانه محبوب! دیر زمانی است چشم های ما بی تاب و منتظر به افق های دور دست چشم دوخته اند تا تو از کرانه امید طلوع کنی، قفس تکرار روزهای هجران را بشکنی و اجازه دهی در آسمان وصالت پرنده شویم.
ای پاک و زلال! ببین برای دیدنت چقدر مشتاق و بی قراریم. تو به کوچکی و حقارت ما منگر. ای دریای عظیم، بیا و به قلبمان عزیمت کن. ای خورشید بی کرانه ازلی، دستان پر معنا و چشمان پر نیازمان را ببین و بر سجاده ای که نمازش عشق است، طلوع کن.
مولاجان، بگذار در بزم حضور به تماشایت بنشینیم و چشمان بی نور ما به سرمه خاک پایت روشن شود. ای عزیز زهرا، بیا که از کودکی بر پنجره فولادی عشق گره زده ایم تا تو از ره بیایی و عقده و گره دلمان را به دیدارت بگشایی.
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم
شب هجران تو آخر نشود رُخ ننمایی در همه دهر تو درنازی و ما گرد نیازیم

اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/8/6 ساعت 9:56 عصر

مادام کوری‌، سلامتی‌اش را از دست داد اما به اهدافش رسید و خدمت بسیار بزرگی به بشریت کرد. ادیسون هرگز از آزمایشها و تحقیقاتش ناامید و خسته نشد و هر روز امیدوارتر از قبل به کارش ادامه می‌داد. در زندگی سر تا سر پرفراز و نشیب همة انسانهای موفق ویژگی‌های مشترکی یافت می‌شود.
ممکن است که بسیاری از ما این روحیات و خصوصیات فردی را نداشته باشیم اما دانشمندان ثابت کرده‌اند که درخشش و موفقیت افراد در زمینه‌های مختلف تنها به 20% استعداد آنها و 80% تلاش و پشتکارشان بستگی دارد. هر کدام از ما ویژگی روحی و اخلاقی را می‌توانیم در خودمان خلق کنیم و یا از بین ببریم‌. ما نیز می‌توانیم از برترین‌ها باشیم اما باید بدانیم که همة موفق‌ها چگونه عمل کرده‌اند:
1 - بسیار صادق و درست کردار هستند:
همة کسانی که موفقیت را لمس کرده‌اند. همواره اصل درستکاری و صداقت را سرلوحة کارهایشان قرار داده‌اند. ممکن است بسیاری با فریب و نیرنگ به ظاهر پیروز باشند، اما به راستی این درستکاران هستند که تا انتهای خط، گوی سبقت را از دیگران می‌ربایند.
2 - محتاط هستند:
به خاطر همین ویژگی است که می‌توانند از همة موانع به راحتی عبور کنند و همه چیز را پشت سر بگذارند. آنها هرگز بی‌گدار به آب نمی‌زنند.
3 - سخت کوش و پرتلاش هستند:
برای این افراد زحمتکش پول بادآورده مفهومی ندارد. آنها لازمه رسیدن به موفقیت را سخت‌کوشی می‌دانند و برای رسیدن به موفقیت از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند.
4 - تشنه یادگیری هستند:
آنها علاقه بسیار زیادی برای یادگیری در هر زمینه‌ای دارند. انسانهای موفق‌، خودشان را بالا می‌کشند و همواره در مسیر رشد و بالندگی قدم می‌گذارند. آنها از تمام جنبه‌های زندگی و به خصوص از اشتباهاتشان درس عبرت می‌آموزند و از این کار ابایی ندارند.
5 - مهربان و صمیمی هستند:
تا به حال دقت کرده‌اید که انسانهای موفق چقدر مردم دار و اجتماعی و مهربان هستند. همین ویژگی‌های اخلاقی آنهاست که محبوبیت‌شان را بیشتر می‌کند و به آنها این توانایی را می‌دهد که سایرین را نیز در راه رسیدن به موفقیت یاری کنند.
6 - وفای به عهد می‌کنند:
قول دادن و به آن عمل کردن‌، اصلی است که میلیون‌ها انسان را در مسیر صحیح قرار داده و آنان را جزء افراد موفق می‌شمارد.
7 - در مواجه با مشکلات‌، به دنبال راه حل هستند:
به عقیده آنها مشکلات فرصتی است طلایی و گرانبها برای انجام دادن غیر ممکن‌ها. آنها به هیچ وجه از مشکلات نمی‌ترسند و شکایتی هم ندارند. انسانهای موفق‌، همواره در جست و جوی یافتن راه حل هستند.
تنها کافیست که از همین حالا این شاخص‌ها را در خودتان تقویت کنید. سپس متوجه می‌شوید که شما نیز وارد جاده موفقیت شده‌اید. همواره تصویر نهایی هدف و آرزویتان را بزرگ و پررنگ برای خودتان ترسیم کنید. یک مهندس ساختمان‌، هر روز که بر سر ساختمان در حال ساخت‌، حاضر می‌شود با در دست داشتن یک نقشه‌، تصویر نهایی را برای خودش تکمیل می‌کند. شما نیز چنین عمل کنید، نقشه به دست پیش روید و از اراده و قدرت بیکران الهی غافل نباشید.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/8/4 ساعت 10:15 عصر

آرزوهای بزرگ
ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود... جارو می‌خواست یک‌بار هم که شده خودشو تمیز کنه... آینه می‌خواست خودشو ببینه... دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یک‌بار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه می‌خواست معنی خودش رو بفهمه...

بازگشت
گفت دیگه هرگز بر نمی‌گردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا می‌تونست دور شد... غافل از این‌که کره زمین گرد بود...
 در
هی با کله می‌خورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه می‌کرد، بی‌تابی می‌کرد، دعا می‌کرد... اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت... فکر می‌کرد خدا صدای اونو نمی‌شنوه... ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود... سال‌ها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید...
 اتاقک زیر شیروانی
زیرزمین از اول بهش حسودی می‌کرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبخت‌تر...غافل از این‌که اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود...

تقدیر
در زندگیش بی‌نهایت زحمت کشیده بود و بی‌نهایت هم پیشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضی بود... حق هم داشت... تقدیر، سرنوشت او را از منفی بی‌نهایت کلید زده بود...

آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید... که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد... مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را می‌پیمود تا نور را به او هدیه بدهد...

گرما
لیوان آبِ یخ از گرما عرق کرده بود و تشنة یک جرعه آب بود...

پاک‌کن
مدادپاک‌کن تمام شده بود... نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها...

مداد رنگی
قهوه‌ای پررنگ، قهوه‌ای کم‌رنگ، سرمه‌ای، آبی، سبز پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بی‌عدالتی غصه نخورند...

تقویم
چاپخانه همه تقویم‌ها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت...



    نظرات دیگران ( )
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else