اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در خبر دیگر است که به اشعث پسر قیس در تعزیت وى فرمود : ] چون بزرگواران شکیبایى ، و گرنه چون چارپایان فراموش نمایى . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----557562---
بازدید امروز: ----19-----
بازدید دیروز: ----108-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/7/13 ساعت 9:23 عصر

درزندگی ما انسانها عوامل بسیاری دخیل اند وهر فرد بنا به اعتقادات وارزش هایی که درزندگی خود بدان ها معتقد است احساسی متفاوت با دیگری دارد .ما برای یادگیری به دنیا آمده ایم وجهان معلم ماست اما واکنش انسانها دربرابر زندگی واتفاقات آن سو گونه است.

1- زندگی من مجموعه ای از درسهایی که به آنها نیاز دارم درس هایی که با نظم وتربیت تمام درزندگی ام روی می دهند .

2 - زندگی یک مسابقه بخت آزمایی است اما من از هر اتفاقی که روی می دهد نهایت استفاده را می برم

3- چرا همه بلاها برسر من نازل می شود ؟

باید گفت که ما برای تنبیه شدن به دنیا نیا مده ایم ، بلکه برای درس گرفتن آمده ایم . هر رویدادی درزندگی ما توان بالقوه آن را دارد که ما را متحول کند واز میان همه آن رویدادها سختی ها ومصیبت ها بیش ترین توان را برای تغییر تفکر ما دارا هستند .

درواقع زندگی یک پیشرفت تدریجی است . سوالی که همیشه مطرح است این است که با آن چیزی که در اختیار داری ، چه می کنی ؟ تا وقتی که جواب این باشد که کار زیادی نمی کنم ، امیدی به بهبودی نمی رود . دراین جا راه کارهایی ارائه می شود که با به کار بستن آنها بتوان درخود احسا س کامیابی بوجود آورد .

1- ایمان داشته باشید .

درهر کاری که انجام می دهید به خداوند ایمان قلبی داشته باشید درتمام مراحل توکل براو را فراموش نکنید

2- از هر کجا که می توانید آغاز کنید .

برای هر کاری که پیش روی شما قرا ر می گیرد حداکثر «توان » خود را به کار بگیرید ومطمئن باشید که فرصت ها وموفقیت ها شما را پیدا خواهند کرد . هر پله آغازی است برای رسیدن به پله دیگر

3- به زندگی عشق بورزید

اگر به زندگی پرتلاش وسازنده عشق بورزید زندگی نیز به راستی این عشق را به شما برمی گرداند .

اگر زندگی خلاق وپرتلاش را دوست بداریدبه ارتقای روحی فوق العاده ای دست می یابید به شکلی که همواره درزندگی شور وشوق خواهید داشت . درچنین شرایطی است که به احساس عمیقی از شادی می رسید وبا چنین احساسی قادرید برای همیشه نشاط وشادی خود را درجهان ودرمیان مردم حفظ کنید . این ارتقای روحی بالاترین حد تحمل دربرابر مشکلات را به شما ارزانی خواهد کرد . عشق به زندگی قدرت معنا ومفهوم می بخشد وهیچ موفقیتی بدون عشق حاصل نمی گردد.

4- با انگیزه زندگی کنید . ماموریت شما درزندگی « بی مشکل زیستن » نیست با « انگیزه زیستن » است .

پس تصمیم بگیرید با نیت خیر به هر کاری که درحال حاضر انجام می دهید عشق بورزید زندگی خود را به دوقسمت کار وفراغت تقسیم نکنید وبر چسب نزنید بلکه بهتر است زندگی را مجموعه ای از کار وفراغت بدانید .ادامه مطلب...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/7/12 ساعت 6:3 عصر

این هفته هم گذشت  اماتو نیامدی

خورشید خانواده زهرا نیامدی

از جاده همیشه چشم انتظارها

ای آخرین مسافر دنیا نیامدی

صبحی کنار جاده تورا منتظر شدم

اما غروب آمد و آقا نیامدی

از ناز چشمهای تو اصلا بعید نیست

شاید که آمدی گذر ما نیامدی

امروزمان که رفت چه خاکی به سر کنیم

آقای من اگر زد و فردا نیامدی

فرصت بهانه ایست که پاکیزه تر شویم

تا روبرویمان نشدی تا نیامدی

"یابن الحسن بیای" قنوتم وظیفه است

دیگر به ما چه آمدی یا نیامدی


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/7/11 ساعت 10:5 عصر

این نوشته تقدیم به اقامون امام زمان من که چیزی ندارم جز یک دل شکسته و یک سری نوشته .......... نام خوب تو مرا از پل ها عبور می دهد.می دانم در برابر بزرگی روح تو چیزی در خور ندارم.اما بیا و دل شکسته ام را به مهر خود بنواز.....
پیچک انتظار از دیوار دلم بالا می رود. پر از تمنا می شوم و پر از عطر خوش ریحانه که در سبزه زار وجود روییده است.پیچک انتظار چه غوغایی می کند!باز هم پر از تمنا می شوم پر از گل های سوسن و گل های نرگس.اینک از صدای پای ظهور است که سرشار می شوم سرشار از موج سرشار از ماه ستارگان و خورشید!قلبم از عشق درنگی می کند و در خیالم جبرییل را می بینم که سر از پا نشناخته می اید تا برای زمینیان م÷ده ای بیاورد.م÷ده امدن امامی که خداوند تمامی رحمتش را در وجود او ریخته است!مهدیا ! کوی تو کوی بیتابی فرشتگان است.کوی تو کوی شور و کوی سوز است.کوی تو کوی رکوع لاله هاست!کوی شیدایی یاس است!کوی شبنم بر گلبرگ ناز محمدی است!کوی تو کوی اب است!کوی باران کوی شستن چشم هایمان در جویباران!مهدیا کوی تو کوی قناری است کوی بال است..توی پریدن کوی تو کوی بی قراری در اسمان ابی است !پس اگر بیایی دلم کبوتر می شود...
وقتی بیایی نرگس ها سبز خواهند شد و دیگر هیچ بهانه ای برای دلتنگی هایم نخواهم داشت...اگر بیایی پیش پایت زانو خواهم زد و فریاد بر می اورم اقا خوش امدی که زمین زمین توست .اگر بیایی و برای لحظه ای طعم شیرین در حظور تو بودن را بچشم تمام وجودم را فدایت می کنم ای ارزوی دیرین و ای امید چشم هایم!


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/7/10 ساعت 11:25 صبح

1 - همسرتان را به عنوان یک مرد بپذیرید و برای شناخت دنیای مردانه او دانش و آگاهی خود را افزایش دهید.
2 - همسر خود را به چشم یک شی‌ء مسؤول ننگرید. بلکه به شخصیت وجودی او احترام بگذارید.
3 - جنبه یا بخش‌هایی از شخصیت شوهرتان را که باعث تمایز او از سایرین می‌شود مورد توجه و تحسین قرار دهید.
4 - برای این که همسرتان با شما روراست باشد سعی کنید او را درک کرده و برای افکار و احساساتش ارزش قایل شوید. اگر حرف‌ها و گفته‌های او مطابق میل شما نیست از خود واکنش تند نشان ندهید زیرا به این وسیله بذر بی‌اعتمادی در زندگی خود می‌کارید.
5 - وقتی همسرتان با شما درد دل می‌کند و راز دلش را با شما در میان می‌گذارد، احساساتش را بپذیرید و به او نگویید که اسرار درونش ناخوشایند و بی‌رحمانه است‌.
6 - به طور مداوم از شوهرتان انتقاد نکنید زیرا انتقاد پیاپی باعث می‌شود که شوهرتان از شما فاصله بگیرد.
7 - او را به درک نکردن‌، عدم صمیمیت و بی‌احساس بودن متهم نکنید. زیرا او درک کردن‌، صمیمیت و با احساس بودن را به شیوه مردانه نشان می‌دهد.
8 - نیازهای واقعی شوهرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی‌افتد مگر این که همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سؤال کرده و دیدگاههای واقعی وی را نسبت به خود و زندگی‌تان دریابید و در نهایت جوابی را که شوهرتان می‌دهد بدون انتقاد و جبهه‌گیری بپذیرید.
9 - زمانی که همسرتان با شما صحبت می‌کند به دقت به حرفهای او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته‌های او عدم علاقة شما را نشان می‌دهد.
10 - هیچ وقت از کارهایی که همسرتان برای جلب محبت شما انجام می‌دهد انتقاد نکنید برای مثال وقتی او به شما محبت می‌کند، آن را بیش از اندازه لوس ندانید او به شیوة خود ابراز محبت می‌کند.
11 - او را به شیوه خودتان دوست نداشته باشید بلکه به وجود او نیز اهمیت بدهید. به عنوان مثال اگر در سالگرد ازدواج‌تان‌، هدیه‌ای به او می‌دهید سعی کنید از قبل در مورد هدیة مورد علاقه‌اش اطلاعاتی به دست آورید.
12 - از همسر خود انتظار نداشته باشید که با تمامی طرح‌ها و ایده‌ها و افکار شما موافق باشد و آنها را تحسین کند. واقع بین باشید و به او اجازه دهید که نظرش را هر چند که برخلاف میل شما باشد، بیان نمایید.

13 - اصرار زیادی برای جلب محبت همسرتان نداشته باشید و این نکته را زمانی که وی عصبانی است بیشتر مراعات کنید. در بسیاری اوقات حالت روحی او برای ابراز محبت به شما مناسب نیست و اصرار زیاد شما منجر به مخالفت شدید او می‌شود.
14 - برای همسر خود نقش یک زن حساس و شکننده را بازی نکنید. زیرا این حالت شما باعث می‌شود که همسرتان فکر کند شما ضعیف و بی طاقتید و اگر چیزی بگوید باعث رنجش‌تان می‌شود. بنابراین سعی می‌کند که ارتباط کلامی کمتری داشته باشد و همین امر باعث ناراحتی شما می‌گردد.
15 - سعی کنید که در ارتباط با همسرتان همواره هویت خود را به عنوان یک زن و همسر حفظ کنید. زنی که توجه به روابطش به قیمت از دست دادن هویتش تمام شود به خود و روابطش صدمه می‌زند. زیرا این مسئله باعث می‌شود که وی خود را بخشنده‌تر و دوست داشتنی‌تر از شوهرش ببیند و فکر کند که همسرش بی‌نهایت خودخواه و ناسپاس است‌. مردها با زنی به عنوان همسر در ارتباط دایمی باقی خواهند ماند که هویت مستقل و قوی خود را حفظ کند.
16 - اگر احساس می‌کنید که در روابط خود با همسرتان از عزت نفس پایینی برخوردارید و میل دارید که او را وادارید تا در این زمینه به شما کمک کند که از احساس خوبی برخوردار شوید اشتباه می‌کنید. این مسئله مشکل شماست شخصاً روی آن کار کنید و در صورت لزوم از یک روان‌شناس کمک بخواهید.
17 - زمانی که همسرتان از فشار عصبی رنج می‌برد سعی نکنید از لحاظ احساسی به او نزدیک شوید. زیرا اگر برای صمیمیت و نزدیک شدن به او فشار آورید فقط او را عصبانی‌تر کرده و از خود دور می‌کنید. زمانی که استرس او کم شود به حالت عادی خودش بر می‌گردد.
18 - در زندگی زناشویی خویش سعی کنید خود را مسؤول خوشبختی خود بدانید. زنی که مسؤولیت خوشبختی زندگی مشترک را فقط بر عهده شوهرش می‌گذارد یک همسر آزرده و افسرده به بار می‌آورد.
19 - او را به دوست نداشتن و گریزان بودن از همسر و زندگی متهم نکنید. زیرا وی اعتقاد دارد که شریک زندگی‌اش را دوست دارد و از او گریزان نیست ولی به نظرش او را متهم به چیزی می‌کنید که در موردش صدق نمی‌کند و این مسئله موجب کدورت در روابط می‌شود.
20 - وقتی شما در می‌یابید که در ایجاد مشکلات زندگی خود سهم داشته‌اید و آن را به همسرتان بگویید عشق و محبت بار دیگر در زندگی‌تان شکوفا می‌شود. زیرا بعد از آن همسرتان نیز سهم خود را می‌پذیرد و با کمک شما درصدد رفع مشکل بر می‌آید.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/7/10 ساعت 12:14 صبح

عید فطر مبارک باد

یک ماه گذشت ماهی که امد تا بوی خوشش تا یک سال دیگر روح و جانمان را عطر اگین کند ماهی گذشت که امده بود تا روح و قلبمان را از زنگارهای گناه و الودگی جلا دهد مصفایمان سازد و هر انچه را که در گذشته از بدی در خانه دلمان رسوخ کرده بود پاک کند از دروغها و تهمتها و گناهمان شرمسارمان سازد و بسوی توبه ازعصیانهایی که کرده بودیم رهنمونمان کند امده بود تا فاصله ی زیادی را که از معبود مهربانمان بواسطه خطای بسیار وناسپاسیها ایجاد شده بود کم کند.امده بود تا لذت نماز اول وقت را که حداقل شکرگذاری از محبوب یکتا یمان است وشیرینی تحمل یک روز گرسنگی و دوری از لذائذ و هوای نفس که حد اقل اثبات اطاعت از قادر مطلق است رابه ما بچشاند.امد تا از گذشته بدمان حالی خوش بسازد و اینده از شیطان نفس در امانمان سازد چه خوش ماهی بود چه مبارک ایام دلنشینی بود ماهی که در سی روز وجود تا ریک و زنگار گرفتمان و سیاهیهای درونمان و گناههای در خلوتمان را ارام ارام تمیز و پاکیزه کرد شست و جلایمان داد و معطرومنوربه عید خوش رمضان دعوتمان کرد...چه خوب است اینچنین باشد.....خدایا ایا قبول است طاعتم.....ایا توانست این ماه پر برکت وجود تاریک مرا صفا دهد....؟....ایا عمری دوری از استان توبا سی روز بندگی نا خالص من نزدیکترم کرد؟؟؟...ایا گرسنگیهای من اطاعتم را به اثبات رساند درحالیکه هوای نفسم همچنان افسار گسیخته مرا به هر سو کشاند‍‍‍؟‍‍‍........خدا وندا شرمسارم که عمرم را به رمضانی دیگر و قدری دیگر رساندی و فرصتی خوش بر من مهیا کردی اماخود میدانم و میدانی که تاریکیهای وجودم راضیافت رمضان نیزمنور نکرد...عید رمضان بر من میگزرد و من سزاوار عیدی رمضان نیستم....خجل و شرمسار ازناسپاسیهای خود در برابر این همه موهبت توگرچه رمضان رو به اتمام است اما من همچنان در عمق وجودم سوسوی بخشندگی و فضل توامیدوارم میکندو گرچه از قافله خوبان مانده ام اما چشمان اشکبارم به اسمان ابی تو دوخته است تا بنالم در پیشگاهت که اکنون محتاج ترینم به رحم و کرم و رحمانیت و مهربانی تو....

یا رب به من و روی سیاهم نظری....کز نیک نمانده در وجودم اثری

گر عفو تو شامل گنه کاران است....یا رب نبود ز من گنه کار تری

...و اکنون عید مبارک رمضان امد و خوشا انانکه تو شه ای نیک بر گرفتند و با دلی پاک وناب عید رمضان بشارت دهنده اطاعتشان خواهد شد و تا سالی دیگر بیمه رمضان همراهشان..

و....مبارک باد بر شمادوستان و یاران و مقبول درگاه حق اطاعت وعبادت خالصانه شما

عید فطر بر تمامی مسلمین و هموطنان و شما دوستان عزیزم مبارک باد...ملتمس دعایتان



    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/7/8 ساعت 12:27 صبح


پوریا مطمئن‌ بود که‌ پدر از علاقه‌ او به‌ اتومبیل‌ خبر داشته‌ پس‌ معنای‌ این‌ بی‌توجهی‌ چه‌بود؟ موجی‌ از عصبانیت‌ به‌ قلبش‌ هجوم‌ آورد و با لحنی‌ تلخ‌ گفت‌: “با آن‌ همه‌ ثروتی‌ که‌داری‌، به‌ من‌ یک‌ جلد قرآن‌ هدیه‌ می‌دهی‌؟!”
     چیزی‌ به‌ فارغ‌ التحصیل‌ شدن‌ پوریا نمانده‌ بود و او از دو بابت‌ بسیار خوشحال‌ بود. اول‌ آنکه‌ به‌ زودی‌فارغ‌ التحصیل‌ می‌شد و می‌توانست‌ به‌ شغل‌ مورد علاقه‌اش‌ بپردازد. و دوم‌ به‌ زودی‌ صاحب‌ آن‌ اتومبیل‌اسپرت‌ قرمز رنگ‌ می‌شد که‌ ماه‌ها از پشت‌ شیشه‌ نمایشگاه‌ اتومبیل‌ به‌ آن‌ خیره‌ شده‌ بود. پوریا از مدت‌هاقبل‌ درباره‌ آن‌ اتومبیل‌ با پدرش‌ صحبت‌ کرده‌ و غیرمستقیم‌ از او خواسته‌ بود تا به‌ عنوان‌ کادوی‌ فارغ‌التحصیلی‌، آن‌ را برایش‌ خریداری‌ کند. او می‌دانست‌ که‌ با توجه‌ به‌ وضعیت‌ مالی‌ خوب‌ خانواده‌شان‌،پدرش‌ هیچ‌ مشکلی‌ بابت‌ پرداخت‌ پول‌ آن‌ ندارد. در واقع‌ تنها چیزی‌ که‌ موجب‌ شده‌ بود تا آن‌ زمان‌ پوریاصاحب‌ اتومبیل‌ شخصی‌ نباشه‌، ترس‌ و نگرانی‌ پدر از رانندگی‌ او در جاده‌ بود. دانشگاه‌ پوریا در شهرکوچکی‌ در اطراف‌ تهران‌ قرار داشت‌ و از قضا تصادفات‌ زیادی‌ در جاده‌ میان‌ دو شهر در طول‌ سال‌ اتفاق‌می‌افتاد. اما حالا دیگر وضعیت‌ فرق‌ می‌کرد. پوریا دیگر یک‌ مرد تحصیلکرده‌ بود و بیست‌ و دو سال‌داشت‌. او مطمئن‌ بود که‌ پدرش‌ متوجه‌ علاقه‌ او به‌ اتومبیل‌ قرمز شده‌ و قطعٹ با خریدن‌ آن‌، او را ذوق‌ زده‌خواهد کرد. خصوصا که‌ دیگر درسش‌ تمام‌ شده‌ و از تهران‌ خارج‌ نمی‌شد تا به‌ پدر را نگران‌ کند.
    بالاخره‌ روزی‌ که‌ در انتظارش‌ بود، فرا رسید. مسئولین‌ دانشگاه‌ جشن‌ زیبایی‌ به‌ مناسبت‌ فارغ‌التحصیلی‌ آن‌ها به‌ راه‌ انداختند اما پوریا تقریبٹ از جشن‌ چیزی‌ نفهمید. او فقط در انتظار بازگشت‌ به‌ خانه‌و گرفتن‌ هدیه‌اش‌ بود. اما وقتی‌ به‌ خانه‌ رفت‌ و پدر بسته‌ کوچکی‌ به‌ او هدیه‌ کرد، ناگهان‌ از ناراحتی‌ وارفت‌. اتومبیل‌ قشنگ‌ و عزیز او بزرگتر از آن‌ بود که‌ در آن‌ بسته‌ جا بگیرد، پس‌ در آن‌ بسته‌ چی‌ بود؟! پوریابا ناراحتی‌ بسته‌ را باز کرد و با یک‌ جلد قرآن‌ زیبا و کوچک‌ روبه‌رو شد. به‌ چشم‌های‌ پدرش‌ نگاه‌ کرد که‌ بالبخند به‌ او دوخته‌ شده‌ بود. پوریا مطمئن‌ بود که‌ پدر از علاقه‌ او به‌ اتومبیل‌ خبر داشته‌ پس‌ معنای‌ این‌بی‌توجهی‌ چه‌ بود؟ موجی‌ از عصبانیت‌ به‌ قلبش‌ هجوم‌ آورد و با لحنی‌ تلخ‌ گفت‌: “با آن‌ همه‌ ثروتی‌ که‌داری‌، به‌ من‌ یک‌ جلد قرآن‌ هدیه‌ می‌دهی‌؟!” او بعد از گفتن‌ این‌ حرف‌ به‌ سرعت‌ اتاق‌ را ترک‌ و به‌ بالای‌پله‌ها دوید. پوریا بدون‌ لحظه‌ای‌ مکث‌، وسایل‌ شخصی‌اش‌ را جمع‌ کرد و در یک‌ چمدان‌ ریخت‌. این‌خانه‌ دیگر جای‌ او نبود. لحظه‌ای‌ که‌ داشت‌ خانه‌ را ترک‌ می‌کرد، متوجه‌ پدر شد که‌ در درگاه‌ خانه‌ ایستاده‌و به‌ او نگاه‌ می‌کرد. در نگاه‌ پدر، دنیایی‌ تأسف‌ و عشق‌ وجود داشت‌ اما پوریا بدون‌ خداحافظی‌ آن‌ خانه‌را برای‌ همیشه‌ ترک‌ کرد. او قسم‌ خورد که‌ تا آخر عمر حتی‌ اسم‌ پدرش‌ را هم‌ نیاورد.
    سال‌ها گذشت‌. پوریا به‌ کمک‌ دوستان‌ دانشگاهی‌اش‌ یک‌ شرکت‌ تجاری‌ بزرگ‌ راه‌ انداخت‌ و روز به‌روز ثروتمندتر شد. او بعدها ازدواج‌ کرد اما حتی‌ برای‌ ازدواجش‌ هم‌ پدرش‌ را دعوت‌ نکرد. ثروت‌ زیادموجب‌ شد که‌ کم‌کم‌ پای‌ دوستان‌ ناباب‌ در زندگیش‌ باز شود. حالا دیگر خوشگذرانی‌ جزیی‌ از زندگی‌ اوشده‌ و به‌ تدریج‌ تمام‌ پول‌هایش‌ را خرج‌ دوستان‌ ناباب‌ و طمع‌ کارش‌ کرد. همسرش‌ که‌ به‌ خاطر پول‌ با اوازدواج‌ کرده‌ بود، مدتی‌ بعد او را ترک‌ کرد و با گرفتن‌ مهریه‌ای‌ هنگفت‌ برای‌ همیشه‌ از ایران‌ رفت‌. روزگارپوریا سیاه‌ شده‌ و کم‌کم‌ سایه‌ شوم‌ فقر بر سر زندگیش‌ افتاد. خودش‌ هم‌ نمی‌دانست‌ که‌ کجای‌ زندگی‌دچار اشتباه‌ شده‌. اما حتی‌ در آن‌ شرایط هم‌ حاضر به‌ دیدن‌ پدر نشد.
    بالاخره‌ یک‌ روز به‌ او خبر رسید که‌ پدرش‌ بر اثر یک‌ بیماری‌ سخت‌ به‌ بستر بیماری‌ افتاده‌. چند باروسوسه‌ شد تا به‌ دیدار پدر برود اما هر بار شیطان‌ مانع‌ از این‌ کار می‌شد و خاطره‌ روز فارغ‌ التحصیلی‌ وهدیه‌ پدر را به‌ او یادآوری‌ می‌کرد. تا اینکه‌ خبر مرگ‌ پدر را به‌ او دادند و متعاقب‌ آن‌ فهمید که‌ پدر تمام‌ثروتش‌ را برای‌ او بجا گذاشته‌. بیست‌ سال‌ از رفتن‌ پوریا از خانه‌ پدر می‌گذشت‌ که‌ او به‌ خانه‌ برگشت‌.قلبش‌ از شنیدن‌ خبر مرگ‌ پدر فشرده‌ شده‌ بود. خودش‌ هم‌ نمی‌دانست‌ که‌ چطور این‌ همه‌ سال‌ اسیرکینه‌ای‌ سنگین‌ شده‌. مشغول‌ گشت‌ و گذار در خانه‌ شد تا خاطرات‌ کودکیش‌ را زنده‌ کند. هنگامی‌ که‌سرگرم‌ تماشای‌ اتاق‌ کار پدر بود، ناگهان‌ با جعبه‌ای‌ چوبی‌ روبه‌رو شد که‌ حاشیه‌ای‌ ظریف‌ و طلایی‌داشت‌. پوریا در جعبه‌ را باز کرد و از دیدن‌ قرآن‌ اهدایی‌ برجا خشک‌ شد. قرآن‌ به‌ همان‌ تازگی‌ و زیبایی‌روزهای‌ اول‌ بود. صلواتی‌ فرستاد و قرآن‌ را باز کرد. در گوشه‌ صفحه‌ اول‌ آن‌، تکه‌ مقوای‌ کوچکی‌چسبانده‌ شده‌ بود که‌ خط پدرش‌ روی‌ آن‌ نقش‌ بسته‌ بود. پدر نوشته‌ بود: “پسرم‌. در شروع‌ راه‌ زندگی‌،چیز را به‌ تو هدیه‌ می‌کنم‌ که‌ بیشتر از همه‌ به‌ آن‌ نیاز داری‌. این‌ کتاب‌ آسمانی‌ به‌ تو راه‌ و رسم‌ زندگی‌ رانشان‌ می‌دهد و نمی‌گذارد که‌ دچار خطا و اشتباه‌ شوی‌. این‌ قرآن‌ را هرگز از خودت‌ دور نکن‌ تا قلبت‌ راسیاهی‌ها کدر نکنند”. چشمان‌ پوریا پر از اشک‌ شد. لبانش‌ را روی‌ کتاب‌ آسمانی‌ گذاشت‌ و اجازه‌ داد تااشک‌هایش‌، کلمات‌ پدر را در بر گیرند. ناگهان‌ کیسه‌ از سبز و مخملی‌ از میان‌ قرآن‌ به‌ زمین‌ افتاد. پوریا باتعجب‌ کیسه‌ کوچک‌ را از روی‌ زمین‌ برداشت‌ و در آن‌ را باز کرد. درون‌ آن‌ کلیدی‌ طلایی‌ و کوچک‌ قرارداشت: کلید یک‌ اتومبیل‌ قرمز اسپرت!


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 87/7/7 ساعت 6:6 عصر

همیشه شاد باش و بخند

هیچ چیز در دنیا ارزش ناراحت شدن را ندارد، اگر باور نداری این مطلب را بخوان. چرا ناراحتی؟

 ممکن است هر روز فقط با دو حالت روبرو شوی وقتی که حالت خوب است و وقتی که مریض هستی اگر حالت خوب باشد که موردی برای ناراحتی وجود ندارد، اما وقتی مریض هستی، باز هم با دو حالت روبه رو میشوی حالت اول وقتی است که در حالت خوب شدن هستی و حالت دوم وقتی که داری از دنیا میری !اگر حالت رو به بهبودی است موردی برای ناراحتی وجود ندارد،اما اگر در حال مردن هستی،باز هم با دو حالت روبرو میشوی یا به بهشت میروی یا به جهنم.

  اگر به بهشت بروی که موردی برای ناراحتی وجود ندارد اما اگر به جهنم بروی، انجا دوستان زیادی در انتظارت هستند که حتی وقت نمیکنی برای انها دست تکان دهی ! بنابراین اصلا وقت زیادی نخواهی داشت که بخواهی ناراحت شوی.

  پس همیشه شاد باش و بخند

  هرگز برای غروب کردن خورشید گریه نکن زیرا ان وقت،اشک هایت به تو مجال نمیدهد تا زیبایی های ستاره ها را ببینی

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/7/5 ساعت 6:9 عصر

 درانتظار آمدن کسی که دوستش داری

زائری............

من امشب مسافرترم

زائر ترم

غوغای عطر نرگس هوش از سرم برده است...

کاش امشب که آغوش خدایم گشوده تر است

نیم نگاه عاشقانه خورسید هم نصیب ما شود...

میدانی؟

این روزها روی همه قطره های باران

خدایم مینویسد: مبادا صبرت تمام شود...

مولا، مپسند که اشک ،از تو سرودن وچشم به راه ماندن برایمان عادت

شود.

سرود خواندن وشور ماندن را تکلیف کن ومعنای آن را در ژرفای جان بنشان

مولا جان!

از دیدار چهره نکویت بی نصیبم ، از درک دولت کریمه ات محروم ونوازش

دستان گرم حیدری ات را امیدوارم.

بیا ، سینه های زخمی ودل های پردرد منتظران را مرهم باش که جمله درمان دردهایی

ومنتظران را منتظر.

بیا که شکوه بهاری وواژه نام مبارک تو غنچه ای از زیبایی ومحبت را

 می پراکند وهدیه میدهد


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/7/5 ساعت 1:9 صبح

چون نامه جرم ما به هم پیچیدند بردند به میزان عمل سنجیدند
بیش از همه کس گناه ما بود ولی ما را به محمد و علی بخشیدند
درد دلم و بش بگم
میدونم خودت میدونی که چی تو دلم هست و دارم چی کار میکنم
اما خداییش بگو ببینم تو هم یه نظر هوای منو داری یا نه
اصلا منو میشناسی
دلم میخواد وقتی میای من اولین کسی باشم که میام جلو و به پات بیاتم اما چی بگم که
دوست دارم خونمو به جای فرش سرخ قبل از اومدنت جلوی پاهات ببینی
ببین آقا
ببین قربونت برم
ببین
تو رو خدا یه نظر هم ما رو به پا
نمی گم مشکلاتم و رفع کن حداقل یه سنگ جلوی پای من بذار که من به سنگ تو به زمین بخورم
خدا کنه
که وقتی میای بتونم یکی از سربازات باشم
شاید این جمعه و یا شاید آن ‏جمعه و شاید ... اما من منتظرت هستم همه جمعه ها...


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/7/4 ساعت 6:25 عصر

پاییزبه نام خداوند بخشنده مهربان
موضوع انشای ما درباره پاییز است. معلم ما به گفته است درباره پاییز انشا بنویسیم. ما انشای خود را آغاز می‌کنیم.
پاییز فصل قشنگی است. ما پاییز را دوست داریم. چون در پاییز مدرسه‌ها باز می‌شوند و ما به مدرسه می‌رویم. ما در پاییز دوستهای جدید پیدا می‌کنیم و ما با هم بازی می‌کنیم.
اما بابای ما پاییز را دوست ندارد. او می‌گوید پاییز پدر آدم را در می‌آورد ما در پاییز دوست نداریم به خانه‌مان برگردیم …
. یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. پاییز سومین فصل سال است. در این فصل برگریزان می‌گویند. پدرم از کلمه «برگریزان» بدش می‌آید. وقتی صبحهای زود آفتاب نزده از خانه بیرون می‌رود، اگر باد بیاید اوقاتش تلخ می‌شود و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گوید. من در پاییز مراقب هستم برگهای خشک را زیر پا له نکنم. پاییز پدر آدم را در می‌آورد …
* * *
فصل پاییز که از راه می‌رسد، ما از تمام شدن سر و صدای کولر همسایه‌مان و فصل گرما خوشحال می‌شویم و از غر زدن‌های پدرمان ناراحت.
اوّل پاییز، من تازه یادم می‌افتد که باید تمام پس‌اندازم را مثل صورت سیاه و روغنی‌ام بشورم و بدهم برای کتاب و دفتر و لباس که پدرم بیشتر کلافه‌ام نکند.
دیروز با رسول دعوام شد. توی راه بی خود برگها را پخش و پلا می‌کرد.
یکی دو بار گفتم: « نکن!» گوش نکرد. آخرسر برگشت و گفت: «چیه!؟ دلت واسه بابات می‌سوزه بچه سوپور؟» زدمش. نمی‌دانم چرا، شاید به خاطر پدر. شاید به خاطر برگها. شاید هم فقط به خاطر این که کلافه‌ام کرده بود. نمی‌دانم. مادر می‌گوید، پاییز که می‌شود، اوقات من هم تلخ می‌شود. مثل پدر. شاید این جور باشد. ولی مگر من هم از پاییز بدم می‌آید؟!…
خنکای صدایی دل نواز در هرم آتش مهر، نوید از راه رسیدن کاروان پاییز را سر می‌دهد. کاروانی از شتران آذین یافته با برگهای رنگارنگ، زرد، نارنجی، قهوه‌ای و قرمز. شترانی با کوله بار دانش. زنگوله‌هاشان که تکان می‌خورد، بوی کتاب، بچه‌های خسته از بازی را به مدرسه می‌کشاند تا کلاسهای خاک آلوده را از هیاهوی شادمانه‌شان پرکنند.
بادی سرد زوزه می‌کشد. برگهای خشکیده زیر سم شتران خش‌خش می‌کنند و به این طرف ‌و آن طرف می‌روند. چِندِشَم می‌شود. می‌خواهم فریاد بزنم. «برگها را خرد نکنید!» ولی نمی‌زنم. دیگر چه فرقی می‌کند وقتی جاروی پدرم مدتی است گوشه حیات خاک می‌خورد.
کاروان باز می‌ایستد. بچه‌ها هجوم می‌آورند و بار از پشت شتران بر می‌گیرند. کتاب، دفتر، قلم و همه چیز تمام می‌شود. پیش از آنکه هجوم دانش آموزان پایان یابد. چشم‌های منتظر، کاروان دیگری را در دور دستها می‌جویند… دیروز که استاد، سرکلاس از گرسنگی دخترکی می‌گفت که یک سال تمام طمع برنج را نچشیده بود و مزه خیلی چیزهای دیگر را حتماً‌، یکی که باد در غبغب انداخته بود، بلند شد که «ای آقا، مگه می‌شه؟! دروغ به این گندگی» چِندِشَم شد از حرفش. خواستم داد بزنم که «هوی، گاگول! آقا پسر!، ندزدنت این قدر خوشگلی، آخه بچه تو چی حالیته گرسنگی یعنی چه؟» اما نزدم. کلاس ساکت شده بود. داشتم خفه می‌شدم. معلم هم انگار بغض کرده بود. بی‌صدا زل زدم به پسر. همان طور که جلوی غرغرهای پدرم زبانم را گاز می‌گیرم. کاش در کاروان پاییز به جای آن همه کتاب و دفتر که به همه هم نمی‌رسد، کمی هم برنج و خیلی چیزهای دیگر پیدا می‌شد تا پدرم به دوست داشتنی‌ترین چیزهایم نگوید «کاغذ پاره».
* * *
روز اوّلی که با هم رفتیم پارک قدم بزنیم، تو راهت را کج کردی طرف برگهایی که از ترس باد، خشک و تلنبار شده بودند یک طرف راه. محکم پایت را می‌کوبیدی روی برگها که از خش‌خش آن لذت ببری. گفتم: «نکن! چِندشم می‌شه». بلند گفتم. جوری که صدایم لای خش‌خش برگها گم نشود. بلندتر داد زدی: «می‌شنوی صداشو چقدر قشنگه؟!» و خندیدی. دنبالت نیامدم. نشستم روی نیمکت. آمدی کنارم نشستی بی آنکه بفهمم.
پرسیدی: «چته؟» و تا شب همین را تکرار کردی تا به من بفهمانی که حالم برایت مهم است.
گفتم: « پاییز دیوونه‌ام می‌کنه». شب، در رختخواب، و نمی‌دانم شنیدی یا نه. شاید خوابت برده بود.
یک سال زندگی مشترک، فرصت مناسبی بود که بفهمی من یک آدم عصبی و خود خواه نیستم که در پاییز حالی به حالی می‌شود. که در بهار ذوق ادبیش شکوفه می‌کند. در تابستان به یاد حرارت بوسه‌هایت زندگی می‌کند و در زمستان فقط با تو گرم می‌گیرد. باید می‌فهمیدی که پاییز دیوانه‌ام می‌کند. طوری که تو یکریز سوال کنی: «چته؟»
باور نمی‌کنی نکن ولی هر برگی که می‌خواهد از شاخه جدا شود مثل این است که پوست مرا می‌کنند. همین طور که بین زمین و آسمان می‌رقصد و چرخ زنان می‌آید پایین، انگار از یک بلندی پرت شده‌ام ته دره وقتی می‌افتد زمین، من دردم می‌گیرد. وقتی زیر پای تو و بقیه آدمها خرد می‌شود و خش‌خش می‌کند، صدای خردشدن استخوانهایم را می‌شنوم. همه اینها که برای تو لذت بخش است، برای من یک کابوس است یک کابوس زنده که هر لحظه تکرار می‌شود. سه ماه تمام. باز بگو چرا بهانه گیر می‌شوم این وقت سال. نیستم، نبودم. پدرم هم نبود. باور کن نبود. پاییز به آن حال و روزش انداخت. کسی هم واقعاً‌ نفهمید دردش چیست. غیر از من. چون این درد را از او به ارث برده‌ام. درد من، اگر هم مثل پدرم نباشد،‌ چیزی است شبیه همان.
یک فکری است که مثل خوره دارد مرا می‌خورد. این فکر که من در حق تو بد کرده‌ام،‌ عذابم می‌دهد. من باید زودتر از این حرفها،‌ تو را از این مشکلم با خبر می‌کردم. این که تو کسی ازدواج کرده‌ای که یک حساسیت همیشگی نسبت به پاییز دارد و حساسیتش خیلی بیشتر می‌شود وقتی تو در کنارش نباشی.
نگذار بیشتر درد بکشم. به خانه برگرد! مریم! خواهش می‌کنم!…
* * *
پاییز یعنی،‌ پنجاهمین سال زندگی. یعنی عبور از نشاط، گذر از باروری و ورود به دنیای رنگهای جدید. زرد، نارنجی، قهوه‌ای، جوگندمی، سفید!
دیشب برای اوّلین بار پرسیدی چرا پاییز که می‌آید، حال من هم عوض می‌شود. دیشب بود که فهمیدم آن قدر بزرگ شده‌ای که برایت قلم بدست بگیرم. تو از پدرم چیز زیادی نمی‌دانی. جز چند عکس و خاطره‌های جسته گریخته‌ای که از مادر بزرگ یا مادرت شنیده‌ای. اما امروز من چیزهایی را برای جوان رشیدم می‌نویسم که تا حال نشنیده است.
پسرم! تلاش کن تأثیرگذارترین فرد در زندگیت باشی. به انتخاب خودت دوست داشته باشی و به اراده خودت، چیز‌های دور و برت را به زندگیت راه دهی!
پدرم این طور نبود. از پاییز بدش می‌آمد، بدون این که خودش بخواهد و یا علتش را بداند. حالا علتش چه بود، بماند. همین قدر برایت بگویم که پاییز جوری عوضش می‌کرد که روی من هم اثر می‌گذاشت.
مادرت فکر می‌کند، من هم از پاییز بدم می‌آید، نه! من پاییز را حس می‌کنم. با تمام وجودم واین را خودم خواسته‌ام. شاید هم این طور نباشد. شاید من هم مثل پدرم شده باشم. شاید، اما همه را خودم خواسته‌ام.
هر سال که تابستان تمام می‌شود،‌ پاییز به سراغ من هم می‌آید مثل طبیعت که پاییز قیافه‌اش را عوض می‌کند. من طبیعت را دوست دارم مثل تو و مادرت. با طبیعت خوشحال می‌شوم و ناراحت. آسمان که می‌بارد، گریه‌ام می‌گیرد. درخت‌ها که شکوفه می‌کنند، می‌خندم. من با طبیعت زندگی می‌کنم.
حرف می‌زنم و برای آن غصه می‌خورم وقتی پاییز می‌آید.
برای من در این سن و سال پاییز یعنی هشدار!…
* * *
نوه نازنینم از من خواسته برایش انشا بنویسم. انشایی برای پاییز! یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. بهار برای کوچکترین نوه‌ام. تابستان برای پسر بزرگم. پاییز برای من و زمستان برای… .
آخرهای پاییز که می‌شود، برگ درختان می‌ریزد. من سُست می‌شوم. باد، سرد و زوزه‌کشان می‌وزد. نفس من پس می‌رود. درختها لخت می‌شوند. استخوانهای من تیر می‌کشد. دانه‌های برف فرو می‌ریزد. ریش من سفیدتر می‌شود. درختها به خواب می‌روند. من… .

    نظرات دیگران ( )
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else