پوریا مطمئن بود که پدر از علاقه او به اتومبیل خبر داشته پس معنای این بیتوجهی چهبود؟ موجی از عصبانیت به قلبش هجوم آورد و با لحنی تلخ گفت: “با آن همه ثروتی کهداری، به من یک جلد قرآن هدیه میدهی؟!”
چیزی به فارغ التحصیل شدن پوریا نمانده بود و او از دو بابت بسیار خوشحال بود. اول آنکه به زودیفارغ التحصیل میشد و میتوانست به شغل مورد علاقهاش بپردازد. و دوم به زودی صاحب آن اتومبیلاسپرت قرمز رنگ میشد که ماهها از پشت شیشه نمایشگاه اتومبیل به آن خیره شده بود. پوریا از مدتهاقبل درباره آن اتومبیل با پدرش صحبت کرده و غیرمستقیم از او خواسته بود تا به عنوان کادوی فارغالتحصیلی، آن را برایش خریداری کند. او میدانست که با توجه به وضعیت مالی خوب خانوادهشان،پدرش هیچ مشکلی بابت پرداخت پول آن ندارد. در واقع تنها چیزی که موجب شده بود تا آن زمان پوریاصاحب اتومبیل شخصی نباشه، ترس و نگرانی پدر از رانندگی او در جاده بود. دانشگاه پوریا در شهرکوچکی در اطراف تهران قرار داشت و از قضا تصادفات زیادی در جاده میان دو شهر در طول سال اتفاقمیافتاد. اما حالا دیگر وضعیت فرق میکرد. پوریا دیگر یک مرد تحصیلکرده بود و بیست و دو سالداشت. او مطمئن بود که پدرش متوجه علاقه او به اتومبیل قرمز شده و قطعٹ با خریدن آن، او را ذوق زدهخواهد کرد. خصوصا که دیگر درسش تمام شده و از تهران خارج نمیشد تا به پدر را نگران کند.
بالاخره روزی که در انتظارش بود، فرا رسید. مسئولین دانشگاه جشن زیبایی به مناسبت فارغالتحصیلی آنها به راه انداختند اما پوریا تقریبٹ از جشن چیزی نفهمید. او فقط در انتظار بازگشت به خانهو گرفتن هدیهاش بود. اما وقتی به خانه رفت و پدر بسته کوچکی به او هدیه کرد، ناگهان از ناراحتی وارفت. اتومبیل قشنگ و عزیز او بزرگتر از آن بود که در آن بسته جا بگیرد، پس در آن بسته چی بود؟! پوریابا ناراحتی بسته را باز کرد و با یک جلد قرآن زیبا و کوچک روبهرو شد. به چشمهای پدرش نگاه کرد که بالبخند به او دوخته شده بود. پوریا مطمئن بود که پدر از علاقه او به اتومبیل خبر داشته پس معنای اینبیتوجهی چه بود؟ موجی از عصبانیت به قلبش هجوم آورد و با لحنی تلخ گفت: “با آن همه ثروتی کهداری، به من یک جلد قرآن هدیه میدهی؟!” او بعد از گفتن این حرف به سرعت اتاق را ترک و به بالایپلهها دوید. پوریا بدون لحظهای مکث، وسایل شخصیاش را جمع کرد و در یک چمدان ریخت. اینخانه دیگر جای او نبود. لحظهای که داشت خانه را ترک میکرد، متوجه پدر شد که در درگاه خانه ایستادهو به او نگاه میکرد. در نگاه پدر، دنیایی تأسف و عشق وجود داشت اما پوریا بدون خداحافظی آن خانهرا برای همیشه ترک کرد. او قسم خورد که تا آخر عمر حتی اسم پدرش را هم نیاورد.
سالها گذشت. پوریا به کمک دوستان دانشگاهیاش یک شرکت تجاری بزرگ راه انداخت و روز بهروز ثروتمندتر شد. او بعدها ازدواج کرد اما حتی برای ازدواجش هم پدرش را دعوت نکرد. ثروت زیادموجب شد که کمکم پای دوستان ناباب در زندگیش باز شود. حالا دیگر خوشگذرانی جزیی از زندگی اوشده و به تدریج تمام پولهایش را خرج دوستان ناباب و طمع کارش کرد. همسرش که به خاطر پول با اوازدواج کرده بود، مدتی بعد او را ترک کرد و با گرفتن مهریهای هنگفت برای همیشه از ایران رفت. روزگارپوریا سیاه شده و کمکم سایه شوم فقر بر سر زندگیش افتاد. خودش هم نمیدانست که کجای زندگیدچار اشتباه شده. اما حتی در آن شرایط هم حاضر به دیدن پدر نشد.
بالاخره یک روز به او خبر رسید که پدرش بر اثر یک بیماری سخت به بستر بیماری افتاده. چند باروسوسه شد تا به دیدار پدر برود اما هر بار شیطان مانع از این کار میشد و خاطره روز فارغ التحصیلی وهدیه پدر را به او یادآوری میکرد. تا اینکه خبر مرگ پدر را به او دادند و متعاقب آن فهمید که پدر تمامثروتش را برای او بجا گذاشته. بیست سال از رفتن پوریا از خانه پدر میگذشت که او به خانه برگشت.قلبش از شنیدن خبر مرگ پدر فشرده شده بود. خودش هم نمیدانست که چطور این همه سال اسیرکینهای سنگین شده. مشغول گشت و گذار در خانه شد تا خاطرات کودکیش را زنده کند. هنگامی کهسرگرم تماشای اتاق کار پدر بود، ناگهان با جعبهای چوبی روبهرو شد که حاشیهای ظریف و طلاییداشت. پوریا در جعبه را باز کرد و از دیدن قرآن اهدایی برجا خشک شد. قرآن به همان تازگی و زیباییروزهای اول بود. صلواتی فرستاد و قرآن را باز کرد. در گوشه صفحه اول آن، تکه مقوای کوچکیچسبانده شده بود که خط پدرش روی آن نقش بسته بود. پدر نوشته بود: “پسرم. در شروع راه زندگی،چیز را به تو هدیه میکنم که بیشتر از همه به آن نیاز داری. این کتاب آسمانی به تو راه و رسم زندگی رانشان میدهد و نمیگذارد که دچار خطا و اشتباه شوی. این قرآن را هرگز از خودت دور نکن تا قلبت راسیاهیها کدر نکنند”. چشمان پوریا پر از اشک شد. لبانش را روی کتاب آسمانی گذاشت و اجازه داد تااشکهایش، کلمات پدر را در بر گیرند. ناگهان کیسه از سبز و مخملی از میان قرآن به زمین افتاد. پوریا باتعجب کیسه کوچک را از روی زمین برداشت و در آن را باز کرد. درون آن کلیدی طلایی و کوچک قرارداشت: کلید یک اتومبیل قرمز اسپرت!
همیشه شاد باش و بخند
هیچ چیز در دنیا ارزش ناراحت شدن را ندارد، اگر باور نداری این مطلب را بخوان. چرا ناراحتی؟
ممکن است هر روز فقط با دو حالت روبرو شوی وقتی که حالت خوب است و وقتی که مریض هستی اگر حالت خوب باشد که موردی برای ناراحتی وجود ندارد، اما وقتی مریض هستی، باز هم با دو حالت روبه رو میشوی حالت اول وقتی است که در حالت خوب شدن هستی و حالت دوم وقتی که داری از دنیا میری !اگر حالت رو به بهبودی است موردی برای ناراحتی وجود ندارد،اما اگر در حال مردن هستی،باز هم با دو حالت روبرو میشوی یا به بهشت میروی یا به جهنم.
اگر به بهشت بروی که موردی برای ناراحتی وجود ندارد اما اگر به جهنم بروی، انجا دوستان زیادی در انتظارت هستند که حتی وقت نمیکنی برای انها دست تکان دهی ! بنابراین اصلا وقت زیادی نخواهی داشت که بخواهی ناراحت شوی.
پس همیشه شاد باش و بخند
هرگز برای غروب کردن خورشید گریه نکن زیرا ان وقت،اشک هایت به تو مجال نمیدهد تا زیبایی های ستاره ها را ببینی
درانتظار آمدن کسی که دوستش داری
زائری............
من امشب مسافرترم
زائر ترم
غوغای عطر نرگس هوش از سرم برده است...
کاش امشب که آغوش خدایم گشوده تر است
نیم نگاه عاشقانه خورسید هم نصیب ما شود...
میدانی؟
این روزها روی همه قطره های باران
خدایم مینویسد: مبادا صبرت تمام شود...
مولا، مپسند که اشک ،از تو سرودن وچشم به راه ماندن برایمان عادت
شود.
سرود خواندن وشور ماندن را تکلیف کن ومعنای آن را در ژرفای جان بنشان
مولا جان!
از دیدار چهره نکویت بی نصیبم ، از درک دولت کریمه ات محروم ونوازش
دستان گرم حیدری ات را امیدوارم.
بیا ، سینه های زخمی ودل های پردرد منتظران را مرهم باش که جمله درمان دردهایی
ومنتظران را منتظر.
بیا که شکوه بهاری وواژه نام مبارک تو غنچه ای از زیبایی ومحبت را
می پراکند وهدیه میدهد
چون نامه جرم ما به هم پیچیدند بردند به میزان عمل سنجیدند
بیش از همه کس گناه ما بود ولی ما را به محمد و علی بخشیدند
درد دلم و بش بگم
میدونم خودت میدونی که چی تو دلم هست و دارم چی کار میکنم
اما خداییش بگو ببینم تو هم یه نظر هوای منو داری یا نه
اصلا منو میشناسی
دلم میخواد وقتی میای من اولین کسی باشم که میام جلو و به پات بیاتم اما چی بگم که
دوست دارم خونمو به جای فرش سرخ قبل از اومدنت جلوی پاهات ببینی
ببین آقا
ببین قربونت برم
ببین
تو رو خدا یه نظر هم ما رو به پا
نمی گم مشکلاتم و رفع کن حداقل یه سنگ جلوی پای من بذار که من به سنگ تو به زمین بخورم
خدا کنه
که وقتی میای بتونم یکی از سربازات باشم
شاید این جمعه و یا شاید آن جمعه و شاید ... اما من منتظرت هستم همه جمعه ها...
به نام خداوند بخشنده مهربان
موضوع انشای ما درباره پاییز است. معلم ما به گفته است درباره پاییز انشا بنویسیم. ما انشای خود را آغاز میکنیم.
پاییز فصل قشنگی است. ما پاییز را دوست داریم. چون در پاییز مدرسهها باز میشوند و ما به مدرسه میرویم. ما در پاییز دوستهای جدید پیدا میکنیم و ما با هم بازی میکنیم.
اما بابای ما پاییز را دوست ندارد. او میگوید پاییز پدر آدم را در میآورد ما در پاییز دوست نداریم به خانهمان برگردیم …
. یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. پاییز سومین فصل سال است. در این فصل برگریزان میگویند. پدرم از کلمه «برگریزان» بدش میآید. وقتی صبحهای زود آفتاب نزده از خانه بیرون میرود، اگر باد بیاید اوقاتش تلخ میشود و به زمین و زمان بد و بیراه میگوید. من در پاییز مراقب هستم برگهای خشک را زیر پا له نکنم. پاییز پدر آدم را در میآورد …
* * *
فصل پاییز که از راه میرسد، ما از تمام شدن سر و صدای کولر همسایهمان و فصل گرما خوشحال میشویم و از غر زدنهای پدرمان ناراحت.
اوّل پاییز، من تازه یادم میافتد که باید تمام پساندازم را مثل صورت سیاه و روغنیام بشورم و بدهم برای کتاب و دفتر و لباس که پدرم بیشتر کلافهام نکند.
دیروز با رسول دعوام شد. توی راه بی خود برگها را پخش و پلا میکرد.
یکی دو بار گفتم: « نکن!» گوش نکرد. آخرسر برگشت و گفت: «چیه!؟ دلت واسه بابات میسوزه بچه سوپور؟» زدمش. نمیدانم چرا، شاید به خاطر پدر. شاید به خاطر برگها. شاید هم فقط به خاطر این که کلافهام کرده بود. نمیدانم. مادر میگوید، پاییز که میشود، اوقات من هم تلخ میشود. مثل پدر. شاید این جور باشد. ولی مگر من هم از پاییز بدم میآید؟!…
خنکای صدایی دل نواز در هرم آتش مهر، نوید از راه رسیدن کاروان پاییز را سر میدهد. کاروانی از شتران آذین یافته با برگهای رنگارنگ، زرد، نارنجی، قهوهای و قرمز. شترانی با کوله بار دانش. زنگولههاشان که تکان میخورد، بوی کتاب، بچههای خسته از بازی را به مدرسه میکشاند تا کلاسهای خاک آلوده را از هیاهوی شادمانهشان پرکنند.
بادی سرد زوزه میکشد. برگهای خشکیده زیر سم شتران خشخش میکنند و به این طرف و آن طرف میروند. چِندِشَم میشود. میخواهم فریاد بزنم. «برگها را خرد نکنید!» ولی نمیزنم. دیگر چه فرقی میکند وقتی جاروی پدرم مدتی است گوشه حیات خاک میخورد.
کاروان باز میایستد. بچهها هجوم میآورند و بار از پشت شتران بر میگیرند. کتاب، دفتر، قلم و همه چیز تمام میشود. پیش از آنکه هجوم دانش آموزان پایان یابد. چشمهای منتظر، کاروان دیگری را در دور دستها میجویند… دیروز که استاد، سرکلاس از گرسنگی دخترکی میگفت که یک سال تمام طمع برنج را نچشیده بود و مزه خیلی چیزهای دیگر را حتماً، یکی که باد در غبغب انداخته بود، بلند شد که «ای آقا، مگه میشه؟! دروغ به این گندگی» چِندِشَم شد از حرفش. خواستم داد بزنم که «هوی، گاگول! آقا پسر!، ندزدنت این قدر خوشگلی، آخه بچه تو چی حالیته گرسنگی یعنی چه؟» اما نزدم. کلاس ساکت شده بود. داشتم خفه میشدم. معلم هم انگار بغض کرده بود. بیصدا زل زدم به پسر. همان طور که جلوی غرغرهای پدرم زبانم را گاز میگیرم. کاش در کاروان پاییز به جای آن همه کتاب و دفتر که به همه هم نمیرسد، کمی هم برنج و خیلی چیزهای دیگر پیدا میشد تا پدرم به دوست داشتنیترین چیزهایم نگوید «کاغذ پاره».
* * *
روز اوّلی که با هم رفتیم پارک قدم بزنیم، تو راهت را کج کردی طرف برگهایی که از ترس باد، خشک و تلنبار شده بودند یک طرف راه. محکم پایت را میکوبیدی روی برگها که از خشخش آن لذت ببری. گفتم: «نکن! چِندشم میشه». بلند گفتم. جوری که صدایم لای خشخش برگها گم نشود. بلندتر داد زدی: «میشنوی صداشو چقدر قشنگه؟!» و خندیدی. دنبالت نیامدم. نشستم روی نیمکت. آمدی کنارم نشستی بی آنکه بفهمم.
پرسیدی: «چته؟» و تا شب همین را تکرار کردی تا به من بفهمانی که حالم برایت مهم است.
گفتم: « پاییز دیوونهام میکنه». شب، در رختخواب، و نمیدانم شنیدی یا نه. شاید خوابت برده بود.
یک سال زندگی مشترک، فرصت مناسبی بود که بفهمی من یک آدم عصبی و خود خواه نیستم که در پاییز حالی به حالی میشود. که در بهار ذوق ادبیش شکوفه میکند. در تابستان به یاد حرارت بوسههایت زندگی میکند و در زمستان فقط با تو گرم میگیرد. باید میفهمیدی که پاییز دیوانهام میکند. طوری که تو یکریز سوال کنی: «چته؟»
باور نمیکنی نکن ولی هر برگی که میخواهد از شاخه جدا شود مثل این است که پوست مرا میکنند. همین طور که بین زمین و آسمان میرقصد و چرخ زنان میآید پایین، انگار از یک بلندی پرت شدهام ته دره وقتی میافتد زمین، من دردم میگیرد. وقتی زیر پای تو و بقیه آدمها خرد میشود و خشخش میکند، صدای خردشدن استخوانهایم را میشنوم. همه اینها که برای تو لذت بخش است، برای من یک کابوس است یک کابوس زنده که هر لحظه تکرار میشود. سه ماه تمام. باز بگو چرا بهانه گیر میشوم این وقت سال. نیستم، نبودم. پدرم هم نبود. باور کن نبود. پاییز به آن حال و روزش انداخت. کسی هم واقعاً نفهمید دردش چیست. غیر از من. چون این درد را از او به ارث بردهام. درد من، اگر هم مثل پدرم نباشد، چیزی است شبیه همان.
یک فکری است که مثل خوره دارد مرا میخورد. این فکر که من در حق تو بد کردهام، عذابم میدهد. من باید زودتر از این حرفها، تو را از این مشکلم با خبر میکردم. این که تو کسی ازدواج کردهای که یک حساسیت همیشگی نسبت به پاییز دارد و حساسیتش خیلی بیشتر میشود وقتی تو در کنارش نباشی.
نگذار بیشتر درد بکشم. به خانه برگرد! مریم! خواهش میکنم!…
* * *
پاییز یعنی، پنجاهمین سال زندگی. یعنی عبور از نشاط، گذر از باروری و ورود به دنیای رنگهای جدید. زرد، نارنجی، قهوهای، جوگندمی، سفید!
دیشب برای اوّلین بار پرسیدی چرا پاییز که میآید، حال من هم عوض میشود. دیشب بود که فهمیدم آن قدر بزرگ شدهای که برایت قلم بدست بگیرم. تو از پدرم چیز زیادی نمیدانی. جز چند عکس و خاطرههای جسته گریختهای که از مادر بزرگ یا مادرت شنیدهای. اما امروز من چیزهایی را برای جوان رشیدم مینویسم که تا حال نشنیده است.
پسرم! تلاش کن تأثیرگذارترین فرد در زندگیت باشی. به انتخاب خودت دوست داشته باشی و به اراده خودت، چیزهای دور و برت را به زندگیت راه دهی!
پدرم این طور نبود. از پاییز بدش میآمد، بدون این که خودش بخواهد و یا علتش را بداند. حالا علتش چه بود، بماند. همین قدر برایت بگویم که پاییز جوری عوضش میکرد که روی من هم اثر میگذاشت.
مادرت فکر میکند، من هم از پاییز بدم میآید، نه! من پاییز را حس میکنم. با تمام وجودم واین را خودم خواستهام. شاید هم این طور نباشد. شاید من هم مثل پدرم شده باشم. شاید، اما همه را خودم خواستهام.
هر سال که تابستان تمام میشود، پاییز به سراغ من هم میآید مثل طبیعت که پاییز قیافهاش را عوض میکند. من طبیعت را دوست دارم مثل تو و مادرت. با طبیعت خوشحال میشوم و ناراحت. آسمان که میبارد، گریهام میگیرد. درختها که شکوفه میکنند، میخندم. من با طبیعت زندگی میکنم.
حرف میزنم و برای آن غصه میخورم وقتی پاییز میآید.
برای من در این سن و سال پاییز یعنی هشدار!…
* * *
نوه نازنینم از من خواسته برایش انشا بنویسم. انشایی برای پاییز! یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. بهار برای کوچکترین نوهام. تابستان برای پسر بزرگم. پاییز برای من و زمستان برای… .
آخرهای پاییز که میشود، برگ درختان میریزد. من سُست میشوم. باد، سرد و زوزهکشان میوزد. نفس من پس میرود. درختها لخت میشوند. استخوانهای من تیر میکشد. دانههای برف فرو میریزد. ریش من سفیدتر میشود. درختها به خواب میروند. من… .
شب بیست و سوم : اعمال شب قدر را به جا آورده. امام صادق فرمود : هر کس سوره مبارکه عنکبوت را در این شب بخواند اهل بهشت است و حم دخان و روم خوانده شود . هزار بار سوره قدر وارد شده " خیلی مهم است " و دعاهایی که در این شب وارد شده بخواند
اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن " چنانکه مذکور شد " و بخواند اللهم امدد لی فی عمری و اوسع لی فی رزقی و اصح جسمی و بلغنی املی و ان کنت من الاشقیا فامحنی من الا شقیاو اکتبنی من السعداء فانک قلت فی کتابک المنزل علی نبیک صلواتک علیه و آله یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب .
و هر چه می تواند قرآن بخواند و از خداوند فرج حضرت مهدی " عج " را بخواهد و برای دیگران دعا کند. در ضمن دعاهای دهه آخر هر شبه آخر ماه مبارک خوانده شود " به مفاتیح " مراجعه شود
با مهر آغاز خواهیم کرد!
اکنون بر معلمان متعهد و مسؤول دبستانی و دبیرستانی است که با کوشش خود جوانانی را تحویل دانشگاهها دهند که با آگاهی از انحرافات گذشته دانشگاه، بر فرهنگ غنی و مستقل اسلامی ایران تکیه کنند و بر اساتید متعهد است که... جوانانی متعهد نسبتبه مصالح کشور و آگاه به اهداف اسلام تحویل جامعه دهند و مطمئن باشند که با این خدمت، استقلال و آزادی کامل میهن عزیزشان تضمین خواهد شد...» .
(فرازی از پیام امام خمینی (ره)
به مناسبت آغاز سال تحصیلی، صحیفه نور، ج9، ص65)
روز اول مهر، روز بازگشایی مدارس و دانشگاهها و آغاز سال تحصیلی بر تمامی معلمان، مربیان و اساتیدو دانشآموزان کشور مبارک باد.
«هفته دفاع مقدس، یادآور حماسه آفرینی یاران مهدی - علیه السلام - در دفاع از قرآن و شرف و آزادی است. جهادی که امت ما را در پیشگاه خدا و رسول رو سفید و در مقابل ملل جهان سربلند ساخت; امید آن که بارقهای از روح بلند و ملکوتی شهیدان عاشق و عارف، در دل وارثان شهادت بتابد و بازماندگان از آن کاروان را صبر و ثبات و وفا و بیداری بخشد...» .
کعبه ای به نام شب قدر
حقیقت شب قدر
در این شب تمام حوادث سال آینده به امام هر زمان ارائه مىشود و وى از سرنوشت خود و دیگران با خبر مىگردد. امام باقر علیه السلام مىفرماید: «انه ینزل فى لیلة القدر الى ولى الامر تفسیر الامور سنةً سنةً، یؤمر فى امر نفسه بکذا و کذا و فى امر الناس بکذا و کذا؛ در شب قدر به ولى امر (امام هر زمان) تفسیر کارها و حوادث نازل مىشود و وى درباره خویش و دیگر مردمان مأمور به دستورهایى مىشود.»
«قدر» در لغت به معناى اندازه و اندازهگیرى است. «تقدیر» نیز به معناى اندازهگیرى و تعیین است. اما معناى اصطلاحى «قدر»، عبارت است از ویژگى هستى و وجود هر چیز و چگونگى آفرینش آن به عبارت دیگر، اندازه و محدوده وجودى هر چیز، «قدر» نام دارد.
تبریک مهرماه92
اشک
ولادت امام رضا علیه السلام
و او که شاهد زندگی ماست...
خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
[عناوین آرشیوشده]