آرزوهای بزرگ
ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود... جارو میخواست یکبار هم که شده خودشو تمیز کنه... آینه میخواست خودشو ببینه... دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یکبار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه میخواست معنی خودش رو بفهمه...
بازگشت
گفت دیگه هرگز بر نمیگردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا میتونست دور شد... غافل از اینکه کره زمین گرد بود...
در
هی با کله میخورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه میکرد، بیتابی میکرد، دعا میکرد... اما انگار هیچ فایدهای نداشت... فکر میکرد خدا صدای اونو نمیشنوه... ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود... سالها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید...
اتاقک زیر شیروانی
زیرزمین از اول بهش حسودی میکرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبختتر...غافل از اینکه اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود...
تقدیر
در زندگیش بینهایت زحمت کشیده بود و بینهایت هم پیشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضی بود... حق هم داشت... تقدیر، سرنوشت او را از منفی بینهایت کلید زده بود...
آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید... که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد... مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را میپیمود تا نور را به او هدیه بدهد...
گرما
لیوان آبِ یخ از گرما عرق کرده بود و تشنة یک جرعه آب بود...
پاککن
مدادپاککن تمام شده بود... نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اونهمه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آنها...
مداد رنگی
قهوهای پررنگ، قهوهای کمرنگ، سرمهای، آبی، سبز پررنگ و سبز کمرنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بیعدالتی غصه نخورند...
تقویم
چاپخانه همه تقویمها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت...