اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت گمشده مؤمن است . حکمت را فرا گیر هر چند از منافقان باشد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----549485---
بازدید امروز: ----14-----
بازدید دیروز: ----45-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/7/4 ساعت 6:25 عصر

پاییزبه نام خداوند بخشنده مهربان
موضوع انشای ما درباره پاییز است. معلم ما به گفته است درباره پاییز انشا بنویسیم. ما انشای خود را آغاز می‌کنیم.
پاییز فصل قشنگی است. ما پاییز را دوست داریم. چون در پاییز مدرسه‌ها باز می‌شوند و ما به مدرسه می‌رویم. ما در پاییز دوستهای جدید پیدا می‌کنیم و ما با هم بازی می‌کنیم.
اما بابای ما پاییز را دوست ندارد. او می‌گوید پاییز پدر آدم را در می‌آورد ما در پاییز دوست نداریم به خانه‌مان برگردیم …
. یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. پاییز سومین فصل سال است. در این فصل برگریزان می‌گویند. پدرم از کلمه «برگریزان» بدش می‌آید. وقتی صبحهای زود آفتاب نزده از خانه بیرون می‌رود، اگر باد بیاید اوقاتش تلخ می‌شود و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گوید. من در پاییز مراقب هستم برگهای خشک را زیر پا له نکنم. پاییز پدر آدم را در می‌آورد …
* * *
فصل پاییز که از راه می‌رسد، ما از تمام شدن سر و صدای کولر همسایه‌مان و فصل گرما خوشحال می‌شویم و از غر زدن‌های پدرمان ناراحت.
اوّل پاییز، من تازه یادم می‌افتد که باید تمام پس‌اندازم را مثل صورت سیاه و روغنی‌ام بشورم و بدهم برای کتاب و دفتر و لباس که پدرم بیشتر کلافه‌ام نکند.
دیروز با رسول دعوام شد. توی راه بی خود برگها را پخش و پلا می‌کرد.
یکی دو بار گفتم: « نکن!» گوش نکرد. آخرسر برگشت و گفت: «چیه!؟ دلت واسه بابات می‌سوزه بچه سوپور؟» زدمش. نمی‌دانم چرا، شاید به خاطر پدر. شاید به خاطر برگها. شاید هم فقط به خاطر این که کلافه‌ام کرده بود. نمی‌دانم. مادر می‌گوید، پاییز که می‌شود، اوقات من هم تلخ می‌شود. مثل پدر. شاید این جور باشد. ولی مگر من هم از پاییز بدم می‌آید؟!…
خنکای صدایی دل نواز در هرم آتش مهر، نوید از راه رسیدن کاروان پاییز را سر می‌دهد. کاروانی از شتران آذین یافته با برگهای رنگارنگ، زرد، نارنجی، قهوه‌ای و قرمز. شترانی با کوله بار دانش. زنگوله‌هاشان که تکان می‌خورد، بوی کتاب، بچه‌های خسته از بازی را به مدرسه می‌کشاند تا کلاسهای خاک آلوده را از هیاهوی شادمانه‌شان پرکنند.
بادی سرد زوزه می‌کشد. برگهای خشکیده زیر سم شتران خش‌خش می‌کنند و به این طرف ‌و آن طرف می‌روند. چِندِشَم می‌شود. می‌خواهم فریاد بزنم. «برگها را خرد نکنید!» ولی نمی‌زنم. دیگر چه فرقی می‌کند وقتی جاروی پدرم مدتی است گوشه حیات خاک می‌خورد.
کاروان باز می‌ایستد. بچه‌ها هجوم می‌آورند و بار از پشت شتران بر می‌گیرند. کتاب، دفتر، قلم و همه چیز تمام می‌شود. پیش از آنکه هجوم دانش آموزان پایان یابد. چشم‌های منتظر، کاروان دیگری را در دور دستها می‌جویند… دیروز که استاد، سرکلاس از گرسنگی دخترکی می‌گفت که یک سال تمام طمع برنج را نچشیده بود و مزه خیلی چیزهای دیگر را حتماً‌، یکی که باد در غبغب انداخته بود، بلند شد که «ای آقا، مگه می‌شه؟! دروغ به این گندگی» چِندِشَم شد از حرفش. خواستم داد بزنم که «هوی، گاگول! آقا پسر!، ندزدنت این قدر خوشگلی، آخه بچه تو چی حالیته گرسنگی یعنی چه؟» اما نزدم. کلاس ساکت شده بود. داشتم خفه می‌شدم. معلم هم انگار بغض کرده بود. بی‌صدا زل زدم به پسر. همان طور که جلوی غرغرهای پدرم زبانم را گاز می‌گیرم. کاش در کاروان پاییز به جای آن همه کتاب و دفتر که به همه هم نمی‌رسد، کمی هم برنج و خیلی چیزهای دیگر پیدا می‌شد تا پدرم به دوست داشتنی‌ترین چیزهایم نگوید «کاغذ پاره».
* * *
روز اوّلی که با هم رفتیم پارک قدم بزنیم، تو راهت را کج کردی طرف برگهایی که از ترس باد، خشک و تلنبار شده بودند یک طرف راه. محکم پایت را می‌کوبیدی روی برگها که از خش‌خش آن لذت ببری. گفتم: «نکن! چِندشم می‌شه». بلند گفتم. جوری که صدایم لای خش‌خش برگها گم نشود. بلندتر داد زدی: «می‌شنوی صداشو چقدر قشنگه؟!» و خندیدی. دنبالت نیامدم. نشستم روی نیمکت. آمدی کنارم نشستی بی آنکه بفهمم.
پرسیدی: «چته؟» و تا شب همین را تکرار کردی تا به من بفهمانی که حالم برایت مهم است.
گفتم: « پاییز دیوونه‌ام می‌کنه». شب، در رختخواب، و نمی‌دانم شنیدی یا نه. شاید خوابت برده بود.
یک سال زندگی مشترک، فرصت مناسبی بود که بفهمی من یک آدم عصبی و خود خواه نیستم که در پاییز حالی به حالی می‌شود. که در بهار ذوق ادبیش شکوفه می‌کند. در تابستان به یاد حرارت بوسه‌هایت زندگی می‌کند و در زمستان فقط با تو گرم می‌گیرد. باید می‌فهمیدی که پاییز دیوانه‌ام می‌کند. طوری که تو یکریز سوال کنی: «چته؟»
باور نمی‌کنی نکن ولی هر برگی که می‌خواهد از شاخه جدا شود مثل این است که پوست مرا می‌کنند. همین طور که بین زمین و آسمان می‌رقصد و چرخ زنان می‌آید پایین، انگار از یک بلندی پرت شده‌ام ته دره وقتی می‌افتد زمین، من دردم می‌گیرد. وقتی زیر پای تو و بقیه آدمها خرد می‌شود و خش‌خش می‌کند، صدای خردشدن استخوانهایم را می‌شنوم. همه اینها که برای تو لذت بخش است، برای من یک کابوس است یک کابوس زنده که هر لحظه تکرار می‌شود. سه ماه تمام. باز بگو چرا بهانه گیر می‌شوم این وقت سال. نیستم، نبودم. پدرم هم نبود. باور کن نبود. پاییز به آن حال و روزش انداخت. کسی هم واقعاً‌ نفهمید دردش چیست. غیر از من. چون این درد را از او به ارث برده‌ام. درد من، اگر هم مثل پدرم نباشد،‌ چیزی است شبیه همان.
یک فکری است که مثل خوره دارد مرا می‌خورد. این فکر که من در حق تو بد کرده‌ام،‌ عذابم می‌دهد. من باید زودتر از این حرفها،‌ تو را از این مشکلم با خبر می‌کردم. این که تو کسی ازدواج کرده‌ای که یک حساسیت همیشگی نسبت به پاییز دارد و حساسیتش خیلی بیشتر می‌شود وقتی تو در کنارش نباشی.
نگذار بیشتر درد بکشم. به خانه برگرد! مریم! خواهش می‌کنم!…
* * *
پاییز یعنی،‌ پنجاهمین سال زندگی. یعنی عبور از نشاط، گذر از باروری و ورود به دنیای رنگهای جدید. زرد، نارنجی، قهوه‌ای، جوگندمی، سفید!
دیشب برای اوّلین بار پرسیدی چرا پاییز که می‌آید، حال من هم عوض می‌شود. دیشب بود که فهمیدم آن قدر بزرگ شده‌ای که برایت قلم بدست بگیرم. تو از پدرم چیز زیادی نمی‌دانی. جز چند عکس و خاطره‌های جسته گریخته‌ای که از مادر بزرگ یا مادرت شنیده‌ای. اما امروز من چیزهایی را برای جوان رشیدم می‌نویسم که تا حال نشنیده است.
پسرم! تلاش کن تأثیرگذارترین فرد در زندگیت باشی. به انتخاب خودت دوست داشته باشی و به اراده خودت، چیز‌های دور و برت را به زندگیت راه دهی!
پدرم این طور نبود. از پاییز بدش می‌آمد، بدون این که خودش بخواهد و یا علتش را بداند. حالا علتش چه بود، بماند. همین قدر برایت بگویم که پاییز جوری عوضش می‌کرد که روی من هم اثر می‌گذاشت.
مادرت فکر می‌کند، من هم از پاییز بدم می‌آید، نه! من پاییز را حس می‌کنم. با تمام وجودم واین را خودم خواسته‌ام. شاید هم این طور نباشد. شاید من هم مثل پدرم شده باشم. شاید، اما همه را خودم خواسته‌ام.
هر سال که تابستان تمام می‌شود،‌ پاییز به سراغ من هم می‌آید مثل طبیعت که پاییز قیافه‌اش را عوض می‌کند. من طبیعت را دوست دارم مثل تو و مادرت. با طبیعت خوشحال می‌شوم و ناراحت. آسمان که می‌بارد، گریه‌ام می‌گیرد. درخت‌ها که شکوفه می‌کنند، می‌خندم. من با طبیعت زندگی می‌کنم.
حرف می‌زنم و برای آن غصه می‌خورم وقتی پاییز می‌آید.
برای من در این سن و سال پاییز یعنی هشدار!…
* * *
نوه نازنینم از من خواسته برایش انشا بنویسم. انشایی برای پاییز! یک سال از چهار فصل تشکیل شده است. بهار برای کوچکترین نوه‌ام. تابستان برای پسر بزرگم. پاییز برای من و زمستان برای… .
آخرهای پاییز که می‌شود، برگ درختان می‌ریزد. من سُست می‌شوم. باد، سرد و زوزه‌کشان می‌وزد. نفس من پس می‌رود. درختها لخت می‌شوند. استخوانهای من تیر می‌کشد. دانه‌های برف فرو می‌ریزد. ریش من سفیدتر می‌شود. درختها به خواب می‌روند. من… .

    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else