اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جلای این دلها ذکر خدا و تلاوت قرآناست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----550516---
بازدید امروز: ----11-----
بازدید دیروز: ----73-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 88/3/14 ساعت 6:30 عصر


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 88/3/7 ساعت 6:11 عصر

شهادت حضرت زهرا (س)

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 88/3/3 ساعت 8:26 عصر


خرمشهر شقایقی خون رنگ

نویسنده: سید مرتضی آوینی
خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد.... داغ شهادت.
ویرانه های شهر را قفسی در هم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند، زندگی زیباست، سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند، ومگر نه آن که گردنها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیش تر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آن که خانه تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه روح را آباد شود؟ و مگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی ، که کره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم هایی فربه و تن پرور برمی آید؟ پس اگر مقصد را نه این جا، در زیر سقف های دل تنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست، بهتر آن که پرنده روح دل در قفس نبندد، پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد. زندگی زیباست، اما از مجید خیاط زاده باز پرس که زندگی چیست.
اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن خاک سپرده اند، پس ما قبرستان نشینان عادات و روز مرگی ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد... سید صالح موسوی نمی توانست شهادت مجید را ببیند و ندید، خبر شهادت او را در پرشن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو می دانی که هر تعلقی، هر چند بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی که جان را به صاحب جان پیوند می دهد کوچک است.
پیکر مجید را برادرش رضا غسل داد که اکنون خود او نیز به قبیله کربلاییان الحاق یافته است.
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است.... و در اطراف آن قبیله ای مسکن گزیده اند که نور می خورند و نور می آشامند، زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور می رسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودان حکومت دارند.
این نامها که بر زبان ما می گذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامه هایی که بر آن مهر « باطل شد» خورده است، نیستند، ما جز با صورتی موهوم از عوالم راز آمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش می کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم، و توفیق این تلاش جز اندکی بیش نیست.
پروانه های عاشق نوربال در نفس گل هایی می گشایند که بر کرانه سبز این چشمه ها رسته اند و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نور اللانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهان تر از او نیست، و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیده اند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
کتابخانه مسجد امام جعفر صادق (علیه السلام ) بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و اینانند قبیله نور خواران و نور آشامان، و قوام این عالم اگر هست در اینان است و اگر نه، باور کنید که خاک ساکنان خویش را به یکباره فرو می بلعید، مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که می تپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آن گاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگریز شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع مظهر همه آن آرزویی بود که جز در باز پس گیری شهر برآورده نمی شد، مسجد جامع، همه خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود، خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم آوران وبسیجیان غرقه در خون ظاهر شود، و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند وبا مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکر هاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد وبه آب و باد و خاک و آتش پیوست اما.... راز خون آشکار شد، راز خون را جزء شهدا در نمی یابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است. اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است و نگو شیرین تر، بگو بسیاربسیار شیرین تر است. راز خون در آنجا ست که همه حیات به خون وابسته است، اگر خون یعنی همه حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیش ترین ازآن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند، راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می بخشد که این راز را دریابد، و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی یابد. آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند، مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جسته اند. آنان ترس را مغلوب کرده اند تا فتوت وکربلاییان پای در آزمونی دشوار می گذارند.
کربلا مستقر عشاق است و شهید محمد علی جهان آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن کربلا استقرارنیاید. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد.
شایستگان جاودانانند ؛حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی انتهای نور که پرتوی از آن همه کهکشان های آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای، دستی بر ار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 88/3/1 ساعت 5:38 عصر

باز دلم هوای جمعه کرده است ...
هوای انتظار یار ،
باز پشت پنجره انتظار نشسته ام تا خورشید عدالت از پشت ابر غیبت ظهور کند و هزاران دیده مشتاق را به نور قامت رعنایش منوّر کند ...
باز به دور دست ها می نگرم تا صدای شیهه اسبِ آن تک سوار عشق به گوش رسد ....
دلم تنگ توست ای سوار انتظار !
دلم تنگ ارامش است
و آرامش یعنی آمدن رویای انسان های مشتاق و شیدا .
آرامش یعنی حضور .
باز دلم هوای جمعه کرده است .
جمعه حضور ...
و زمزمه همیشگی دلهای منتظرت
باز بر لبها جاری است ...
دل به داغ بی کسی دچار شد
نیامدی ...
چشم ماه و آفتاب تار شد
نیامدی ...
سنگهای سرزمین من در انتظار تو
زیر سم اسبها غبار شد
نیامدی ...
ای بلندتر زکاش و دورتر زکاشکی
روزهای رفته بیشمار شد
نیامدی ...
عمر انتظار ما حکایت ظهور تو
قصه بلند روزگار شد
نیامدی ...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 88/2/27 ساعت 11:36 عصر


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 88/2/27 ساعت 5:23 عصر

چهلم مادرم

 

می‌گویند وجود مادر بهترین بهانه‌ای است که خدا به انسان نظر مهربانی داشته باشد. واقعا راست می‌گویند. پنجشنبه چهلم مادرم بود.. آمدیم بر سر مزارش در بهشت زهرا. بعد از گذشت چهل‌روز سنگینی نبودنش مثل همان روز اول بود. گریه تنها ابزاری است که در سختی فراق مادر می‌تواند آدم را سبک کند. نگاه صبورانه و دلگرم‌کننده‌ی هر مادری بهترین پشتوانه‌ی زندگی است. در شرایط سخت پیش‌رو بیش از همیشه به دعایش نیاز دارم که نیست. یکی از دوستان به هنگام فوت مادرم در پیام تسلیتش نوشته بود که روزی به دوست مادر از دست داده‌اش گفته خوب شد مادرت بعد از آن همه سختی راحت شد و رفت. پاسخ شنیده بود که او رفت ولی از وقتی رفته گویا همه‌ی آن سختی‌ها و ناراحتی‌ها را به دوش من ریخته و رفته است. من بعد از چهل روز به خوبی می‌فهمم که چه سخت است تحمل سختی‌ها و ناراحتی‌های بی‌مادری. خدا مادرتان را نگه دارد. در هر سن و سالی که هستید. از سوی پدربزرگوارم، خواهران و برادران و همه‌ی فامیل از همه‌ی کسانی که در این 40 روز به شکل‌های گوناگون تسلیت گفتند از صمیم قلب ممنونم. واقعا این تسلیت‌ها تسلا بخش مصیبت‌های بزرگ هر انسانی است. اگر دوست داشتید برای شادی رو ح مادرم یک صلوات و یک فاتحه بفرستید.

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 88/2/23 ساعت 8:37 عصر

دستهای نیازم بسوی تو
دراز است
...

 

مناجات چهلم

فردا چهل روز از غم انگیزترین غروب زندگی ام خواهد گذشت  و بغض
حسرت آرزوی دیدار روی ماهت را ناممکن ساخته است....

کاش امروز زیارتت قسمتم بود.....

کاش امروز در کنار آرامگاهت
سوره نیایش می خواندم....

کاش امروز با صوت حزین عقده دل
وا می کردم....

کاش امروز در کنارت شمع جان می
افروختم و پروانه وار قبرت را طواف می کردم....

کاش امروز دسته گلهای زندگی ات
دل تنگشان را در کنارت به دریای وسیع روحت می سپردند....

مادرم برای تو
نوشتن سخت است و کلمات یاریم نمی کنند شاید می خواهند غم درونم
آشکار نگرددو شکسته های روحم به آرامی و تنهای ترمیم شوند.....

همیشه تمام وجودم را تقدیم
نگاه منتظرت می کنم و بهترین رحمت خداوند را به بالهای فرشتگان می سپارم تا نثار
روحت کنندو....وفردا به دیدارت خواهیم آمد.....
.

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 88/2/18 ساعت 11:41 عصر

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 88/1/28 ساعت 8:1 عصر

مزار مادرم کجاست؟

تمام فانوس‏هایم را بر چلّه‏های بی‏کسی آویخته‏ام؛ به یاد شبی تاریک و بی فانوس خورشید، که ماه را به خاک می‏سپرد.

تمام شمع‏هایم را به اشک‏ریزان خاطره تنهایی شبی آورده‏ام که یلدای اندوه بود بی‏سپیده.

از تمام گنبدهای مزیّن جهان، از تمام بناهای باشکوه دنیا، با بغضی که زیر باران اشک، خیس خیس شده، به هزار لهجه پرسیده‏ام.

از همه نشانه‏داران، نشانه گوهر بی‏نشانم را پرسیده‏ام.

زیارتگاه مادر خورشید، چشمه مهتاب، آبگیر آسمان کجاست؟

گنبد و گلدسته مادر مهربان من کجاست؟

انگار در این جست‏وجوی بی‏پایان، افسوس و اشک، تقدیر من است!

می‏روم به دشت شقایق‏های پرپر تا با گلبرگ‏های سوخته، برای بی‏نشانی مادرم، اشک بریزم.

می‏روم در بوستان یاس‏های نیلی تا با نفس باد، مویه‏کنان، مرثیه رنج‏هایش را بخوانم.

می‏روم تا ناکجاآباد عشق‏های آسمانی تا با گیسوان پریشان فرشتگان، برای آن عشق الهی مویه کنم و از همه بپرسم: «مزار مادر کجاست»؟


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 88/1/24 ساعت 10:37 عصر

با قلبی آکنده از غم وغصه با نهایت تاسف وتاثر در روز دوشنبه 88/1/17 مادرم به دیار باقی شتافت . برای آن مرحومه مغفره علو درجات و رحمت الهی را خواستارم. برای شادی روح او فاتحه و اخلاص.

    نظرات دیگران ( )
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else