اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندترین مردم، بیمناکترین آنان از خدای سبحان است . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----555117---
بازدید امروز: ----89-----
بازدید دیروز: ----48-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 88/4/16 ساعت 5:44 عصر

یحیی

یحیی یازده
سال داشت و اولین روزی بود که می خواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد.در اداره روزنامه
متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آن ها هم روزنامه می فروختند
چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت. و به
نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد.چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش
گفت:دیلی نیوز!دیلی نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.

به کوچه که
رسید شروع کرد به دویدن.فریاد می زد:دیلی نیوز!دیلی نیوز.به هیچ کس توجه نداشت.فقط
سرگرم کار خودش بود.هر قدر آن اسم را زیادتر تکرار می کرد و مردم از او روزنامه می
خریدند بیشتر از خودش خوشش می آمد
  و تا چند شماره هم که
فروخت هنوز آن اسم یادش بود.اما همین که بقیه پول خرد پنج ریالی را تحویل آقایی
داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق
کرد دیگر هر چه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد.آن را کاملا فراموش کرده بود.

ترس ورش
داشت.لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد.دو مرتبه شروع به دویدن کرد.باز
هم بی آن که صدا کند چند شماره ازش خریدند.اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده
بود.

یحیی به
دهن آن هایی که روزنامه می خریدند نگاه می کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از
آن ها بشنود،اما آن ها همه با قیافه های گرفته و جدی و بی آنکه به صورت او نگاه
کنند روزنامه را می گرفتند و می رفتند.

بیچاره و
دستپاچه شده بود.به اطراف خودش نگاه می کرد،شاید یکی از بچه های هم قطار خود را
پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد،اما کسی را ندید.چند بار شکل دیزی جلوش ورجه
ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید.روی پیاده رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش
مشق می کردند و مثل این که یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا
خواست آن را بگیرد خاموش شد.

سرش را به
زیر انداخته بود و آهسته راه می رفت.بسته روزنامه را قایم زیر بغلش گرفته بود و به
پهلویش فشار می داد.می ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش
بگیرند.می خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد.می خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم
روزنامه چیست اما خجالت می کشید و می ترسید..

ناگهان
قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت.پا گذاشت به دو و
فریاد زد:پریموس!پریموس!

اسم
روزنامه را یافته بود.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 88/2/18 ساعت 11:41 عصر

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/11/11 ساعت 10:2 عصر

شب ... زمستان ... شب است و او بیدار

"یک ــ چهار" ند باز با دیوار

ساعت از نیمه شب گذشته کمی

این چه دوری‌ست ؟ ــ دور بی‌تکرار ــ

یک ... نه ... چندان جهان نخوابیده‌ست

ساعتِ دو ست، ساعتِ دیدار

عقربه نیش می‌زد و می‌رفت

نوش خواهد شد از زمان قرار

ساعت سه ... نه ... ساعت بوسه

اوج دیوانگی‌ست ساعت چار

نافله در رکوع می‌شکند

روی "سبحان ربی الـ ...." هربار

این نه او، او نه این، همه او هوست

" لیس فی‌الدّار غیرهُ دیّار"

شب ... زمستان ... و شهر خفته و باز...


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 87/11/8 ساعت 12:7 صبح

تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد .
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/11/5 ساعت 10:3 عصر

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد , از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت : پدر و مادر عزیزم , جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه بازگردم , ولی خواهشی از شما دارم . دوستی دارم که میخواهم او را با خود به خانه بیاورم .

پدر و مادر او در پاسخ گفتند : نا با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم .

پسر ادامه داد : ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید , و در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده و جایی برای رفتن ندارد و من میخواهم که اجازه بدهید او با ما زندگی کند .

پدرش گفت : پسر عزیزم , متاسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است . ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند .

پسر گفت : نه من میخواهم که او در منزل ما زندگی کند . آنها در جواب گفتند :

نه , فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد . ما فقط مسئول زندگی

خودمان هستیم و اجازه نمیدهیم او آرامش زندگی ما را بر هم زند . بهتر است به خانه بیایی و او را فراموش کنی .

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خود کشی هستند .

پدر و مادر او آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند .

با دیدن جسد قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد . پسر آنها یک دست و یک پا نداشت ....


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/10/25 ساعت 7:13 عصر

جنگ عظیمی بین دو کشور در گرفته بود . ماه ها از شروع جنگ می گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت . سربازان دو طرف خسته شده بودند . فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش ایمان کامل داشت ولی سربازان خسته و دودل بودند .

فرمانده سربازان خود را جمع کرد و راجع به نقشه حمله خود توضیحاتی به آنها داد . سپس سکه ای را از جیب خود درآورد و گفت : " سکه را می اندازم ، اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد شکست می خوریم ." سپس سکه را به بالا پرتاب کرد . سربازان با دقت حرکت و چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید . « شیر » آمده بود . فریاد شادی سربازان به هوا برخاست . فردای آن روز ، با نیرویی فوق العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند .

پس از پایان نبرد ، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت : " قربان ، آیا شما واقعاً می خواستید سرنوشت کشورمان را به یک سکه واگذار کنید ؟"

فرمانده لبخندی زد و گفت : " بله " و سکه را به او نشان داد .

هر دو طرف سکه « شیر » بود .


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/10/20 ساعت 9:28 عصر

معلم گفت: بنویش سیاه و پسرک ننوشت

معلم گفت: هر چه می دانی بنویس

و پسرک گچ را در دست فشرد

معلم گفت:(( املائ آن را نمی دانی؟))و معلم عصبانی بود

سیاه آسان بود

و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود

معلم سر او داد کشید

و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت

و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبید

و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند

و سکوت کرد

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس

گفتم هر چه می دانی بنویس

و پسرک شروع به نوشتن کرد

((کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :

پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود

چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است

و

قفل در خانمان سیاه است.))بعد اندکی ایستاد

رو به تخته سیاه و پشت به کلاس

و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک

دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت

((تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد.))

گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت

معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود

و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود

معلم گفت

((بنشین.))

پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست

معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت

و تمام شاگردان با مداد سیاه

در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند

اما پسرک مداد قرمزی برداشت

و از آن روزمشقهایش را

با مداد قرمز نوشت

معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد

و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز

ایراد نگرفت.و پسرک می دانست

که

قلب معلم هرگز سیاه نیست


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/9/6 ساعت 10:55 عصر

سه پیر مرد

روزی بانویی از کلبه اش خارج شد و جلوی درب حیاط منزلش سه پیرمردریش سفید را دید که نشسته اند.
آنها را نشناخت.

پس گفت: ” سلام، گمان نمی کنم شما را قبلا اینجا دیده باشم... فکر کنم گرسنه باشید ... می توانید داخل بیایید تا چیزی برای خوردن بنزدتان بیاورم.“
آنها گفتند: ”آیا مردی در منزلت حضور دارد؟“

زن گفت: ”نه، شوی من بیرون است.“
پیران گفتند: ”ما در خانه ای که مرد در آن نباشد نمی آییم.“
غروب که شد، شوهر آن زن به خانه برگشت و زن ماجرا را برای او بازگفت.
شوهر رو به زن کرد و گفت: ”اینک من در منزلم. برو و آنها را به خانه دعوت کن.“
زن از خانه خارج شد و آن سه را به داخل خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند که فقط یکی از آنها را برای مهمانی انتخاب کنند. زن گفت: ” منظورتون چیه؟“

یکی از آن سه که شادابتر می نمود با لبخندی دوست داشتنی گفت: ”ما اسیرمهمان نوازی شما شدیم و اینجا ماندیم.“ سپس به یکی از خودشان اشاره کرد

و گفت: ”نام او دارایی است. آن دیگری هم موفقیت است و من عشقم ...

اینک به داخل خانه ات برگرد و نام ما را برای شویت بازگو و با هم فکر کنید که کداممان را می خواهید پذیرا باشید. هر کدام از ما که وارد خانه ی شما شویم،

زندگیتان را از خود سرشار می کنیم.“

زن با تعجب برگشت و ماجرا را برای شوهر خود بازگو کرد. شوهرش که ازتعجب داشت شاخ در می آورد، از لای پنجره ی چوبی زهوار در رفته وچوبیشان به آنها نظری افکند و گفت: ”خب، این عالیه! حالا که اینطوره ویکیشون رو فقط میتونیم بیاریم تو خونه، من دارایی رو انتخاب می کنم. بروواو را دعوت کن تا خانه ی محقر و کوچک ما را سرشار از دارایی و مکنت وثروت کند.“
اما زن مخالفت کرد و گفت: ” عزیزم، چرا موفقیت رو دعوت نکنیم؟ اگر آن را بیاوریم، اسممان را در مجامع بین المللی خواهند برد و مشهور می شویم.“
در این بین ... عروسشان که از گوشه ی خانه شاهد این اتفاقات بود، وسط حرف آنها پرید و گفت: ” بیاین عشق رو دعوت کنین. اگه عشق باشه توی این خونه، ما هیچی کم نداریم. خانه ی ما سرشار از نشاط و حرکت خواهدبود و دیگر تنفری وجود نخواهد داشت.“
مرد رو به زن کرد و گفت: ” او راست می گوید. برو و عشق را بیاور تا خانه ای بدون تنفر و خستگی داشته باشیم.“
زن پذیرفت و بیرون رفت و به سه پیرمرد رسید و گفت: ”کدامتان عشق است. لطفا او به داخل بیاید و مهمانی ما را قبول کند تا از او پذیرایی کنیم.“
عشق برخاست و شروع به حرکت به سوی خانه ی آنها کرد. ناگهان آندوپیرمرد دیگر هم برخاستند و بدنبال او بسوی خانه حرکت کردند. زن که تعجب کرده بود به موفقیت و دارایی گفت: ” اما من فقط عشق را دعوت کردم. شما کجا می آیید؟“
پیرمردها با هم جواب دادند: ” اگر تو دارایی یا موفقیت را به منزلت دعوت می کردی بقیه ی ما همینجا منتظر می ماندیم تا او برگردد و هرگز به منزل شما وارد نمی شدیم. اما شما برادری از ما را انتخاب کردی که نامش عشق است. ما نیز عاشق اوییم و تحمل دوری از او را نداریم!!. او هر جا باشد، ما بدنبال او میرویم. هرجاکه برادرمان ”عشق“ برود، ”موفقیت“ و ”دارایی“ هم آنجا خواهند بود.“
ثروتها به کسانی رخ می نمایند که خودشان را فراموش کرده و عاشق می شوند....


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 87/8/28 ساعت 11:2 عصر

دخترک تنها در اتاق نشسته بود و مشغول بازی پازل ... جلو تر رفت ...تصویر پازل برایش واضح تر شد تصویر خودش بود در همان اتاق ... :"پشت به پنجره نشسته بود . شخصی از پشت پنجره به او می نگریست" ... به سمت پنجره برگشت... آخرین صدایی که شنید ..صدای شکستن شیشه پنجره بود...

وزمین جایی جز برای دوزخیان نبوده است
چاقو به چاقو ساییدم
گردن پسر را
دعا خواندم
گریه کردم
معطل کردم
معطل کردم تا میتوانستم معطل کردم
اما هیچ گوسفندی نیامد
هیچ گوسفندی
ومن پسرم را کشتم...

خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است ... "
گفت به من بگو چکار کنم تا برای یک بار عاشق بشم و عاشق بمونم ؟

گفتم وقتی عاشق شدی دیگه به کسی نگاه نکن تا عاشق دیگری نشی ... روز بعد که دیدمش

دیگه نگاهم نمی کرد.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 87/8/26 ساعت 10:20 عصر

حس

زنم گفت: امروز دلم شور می‌زند.
دستم را گرفت. بغلش کردم. گفت: حس می‌کنم امروز...
گفتم: چی شده عزیزم؟
گفت: حس می‌کنم امروز تو را از دست می‌دهم.
خنده‌ام گرفت. گفتم: بی‌خیال شو.
بی‌خیال نشد. در اتاق را قفل کرد.
گفت: امروز نمی‌گذارم بیرون بروی. باید خانه بمانی.
اما عزیزم... تو خیالاتی شده‌ای.
نه.
بیرون نرفتم. اما زنم دست‌بردار نبود: کنار پنجره ننشین. برو آن گوشه. چاقوی ضامندارت کو؟ دستت نباشد.
چیزی نگفتم. فکر کردم لابد چیزی بهش الهام شده.
می‌گفت: می‌ترسم. می‌ترسم... مرگ پدرم را همین‌طور حس کرده‌بودم. من... نمی‌خواهم تو را هم از دست بدهم.
پنجره‌ها را هم بستم. گفتم: همین‌جا کنارم بنشین عزیزم. تا فردا صبح از کنارت تکان نمی‌خورم.
و تا عصر از کنارش تکان نخوردم. با هم حرف زدیم. از همه‌چیز.
عصر که دیدم دیگر چیزی نمی‌گوید و تکان نمی‌خورد، به طرفش رفتم و شانه‌اش را تکان دادم.
مرده‌بود.
کاش بیرون رفته بودم...


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else