اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انصاف، اختلاف را می زُداید و الفتْ پدید می آورد. [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----555120---
بازدید امروز: ----92-----
بازدید دیروز: ----48-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/8/23 ساعت 11:2 عصر

دخترک گل فروش سالها در آرزوی خریدن یک کفش قرمزُ بود و پولهایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود،در قلک کوچکش جمع می کرد.
آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد. وقتی چشمانش را باز کرد خود را روی تختی سپید و تمیز دیدکه در کنار آن هدیه ای قرار داشت.
دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد? یک جفت کفش قرمز بود!!!!!
چشمان دخترک لبریز از شادی شد? ولی افسوس . . . . . . او نمی دانست که پاهایش دیگر توان رفتن ندارد
دو مرد بعد سالها در اتوبوس یکدیگر را دیدند و مشغول صحبت شدند :-یادته؟ سال آخر دبیرستان !چه کتکی از بابام خوردم؟!... چون از ریاضی تجدید آوردم ،نمی دونم کدوم نامردی جزوه من رو کش رفت و باعث شد که ترک تحصیل کنم ... دیگری هم در حال خنده گفت : گذشته ها گذشته! ولی خودمونیم ها !عجب جزوه ای بود!

در ایستگاه بعدی یکی از در جلویی و دیگری از در عقب با کلی خشم پیاده شدند ...

دختری در یک خانواده فقیر ...هرچه پول داشت را خرج یک جعبه و یک کاغذ کادو کرد و آنرا به پدرش هدیه کرد ... پدر جعبه را باز کرد ..خالی بود...با عصبانیت بر دخترش فریاد زد :مگه تو نمیدونی وقتی به کسی کادو میدن باید یه چیزی توش باشه؟..... دختر با چشمانی اشکبار گفت : ولی پدر من برای تو در این کادو هزاران بوسه گذاشته ام ......... و این دفعه پدر بود که اشک می ریخت.
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/8/22 ساعت 10:43 عصر

نام خانوادگی

نام خانوادگی‌اش را عوض کرد تا از گذشته‌اش کنده باشد.هرجا می‌نشست از خانواده‌اش بد می‌گفت و حساب خودش را از آن‌ها جدا می‌کرد. کم کم همه باور کرده بودند که آدم دیگری شده. برای محکم?کاری زنش را هم از خانواده?ای انتخاب کرد که رقیب کاری پدرش بود. وقت تقسیم ارث که رسید پدرش شرط کرد که فقط به کسی که نام خانوادگی او را داشته باشد ارث می‌دهد. بعد هرچه‌قدر تلاش کرد اداره ثبت احوال نپذیرفت که نام خانوادگی‌اش را تغییر دهد.....


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/8/22 ساعت 10:38 عصر

مشغله

به مرگ فکر نمی‌کردم در زندگی آن‌قدر مشغله داشتم و آن قدر کارهایم زیاد و مهم بودند که هیچ انسانی را که نمی‌دیدم چه رسد به مرگ که حتی یک بار نامش را بردن هم وحشت در دل هر آدمی می‌اندازه! بی‌خیال از مرگ و بقیه آدم ها به کارم سرگرم بودم و از سوختن آن هم هیچ واهمه‌ای نداشتم! یه روزی در حالی که طبق معمول همیشه مشغول کار کردن بودم، دیدم فرد ناشناسی به من نزدیک شد و خود را معرفی کرد؛ از شدت ترس زبانم بند آمده بود. عزرائیل گفت : فکر همه چیز را می کردی الا من . اخه چقدر کار کار! بابا زندگی که همیشگی نیست! من من کنان گفتم : زود نیست من که هنوز زندگی نکرده‌ام فقط کار کرده‌ام من نه زنی نه بچه ی دارم می‌خواهم تشکیل زندگی بدهم مدت‌هاست که پدر و مادرم را هم ندیده‌ام باید بروم شهرستان و به بقیه فک و فامیل‌ها هم سری بزنم بابا اونها آرزو دارند بیایند پلوی عروسی مرا بخوردند آخر انصاف است .
عزرائیل گفت : من مسئول زندگی و عروسی‌ات نیستم فوقش دلم برات یه خورده بسوزه و بگذارم بری یه فک و فامیل را ببینی . می‌دونم سال هاست که هیچ ‌آدمی را ندیده‌ای! در گیجی عجیبی به سر می‌بردم و حرف عزرائیل چون پتکی گوشم را آزار می داد! عزائیل سه روز بهم مهلت دادم ومن با دلی پر از حسرت آماده شدم و به شهرستان رفتم. اول به خانه خودمانم رفتم هر چقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد تازه یادم افتاد که چند شب پیش مادر زنگ زده بود که ما می‌خواهیم برویم سوریه. سراغ همه دوستان رفتم؛ همه‌ی آنهایی که می‌شناختم یا جایشان را عوض کرده بودند یا در منزل نبودند! خسته شدم دست از پا درازتر به تهران برگشتم وقتی به خانه وارد شدم عزرئیل جلوتر از من در خانه بود نگاهی کرد و گفت : همیشه زودتر از ‌آن‌چه فکر می‌کنی زمان دود می‌شود و به هوا می‌رود. حالا آماده هستی؟ با خستگی گفتم : اما من دو روز مهلت دارم عزرائیل گفت : خدا وکیلی این دو روز می‌خوای چه‌کار کنی بسه بابا از بس کار کردی برو یه کم استراحت کن نگاهی به اطرافم کردم و یادم آمد. که فردا یه ماموریت کاری دارم و اگر نمی‌رفتم رئیس کلی عصبانی می‌شد و اخراجم می‌کرد با خواهش به عزائیل گفتم : کوچیکتم می‌شه دو روز مهلتم را ازم نگیری آخر یه ماموریت کاری دارم اگر نروم رئیس کلی شاکی می‌شه عزرائیل با بهت نگاهم کرد و گفت : ای بابا تو دیگه کی هستی و بدون این که جوابی بده رفت . هنوز عزائیل دور نشده بود که من بر زمین افتادم و سر از دیار مردگان در آوردم حالا این جا دل نگران ماموریتم هستم حتما رئیس برگه اخراجم را آماده کرده است!


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/8/20 ساعت 7:0 عصر

اعجاز عشق

شفایافته: ناصر احمدى گل
تاریخ شفا: یازدهم بهمن 1375
بیمارى: لالى
زبانش مثل چوب خشک شده بود. گامهاى مهیب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنید. چشمانش از حدقه بیرون زده و به کنار جاده خیره مانده بود. در عمق تاریکى ، در کنار جاده، شبحى سفید، چون گرگى نرم در هیبت انسان، برآیینه چشمان ناصر نقش بسته بود. در محل زندگى او، کمى پایین تر چنبره زده بود. او آروز مى کرد مى توانست همچون پرنده اى سبک بال، این مسافت تا خانه را پرواز کند و از این همه اضطراب رهایى یابد.
صداى موتور سیکلت در دشت مى پیچد و مرد را به شبح نزدیکتر مى کرد. سکوت دشت ترس زنده مى کرد و نفس در سینه ناصر حبس شده بود. به چندمترى شبح که رسید تعجب کرد! به او خیره شد. باورش نمى شد. تمام توانش را به کار گرفت تا بر سرعت موتورسیکلت بیفزاید، اما دیگر رمقى نداشت. پلک بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از دیدگان مشوشش برداشت.
شاید خیالاتى شده بود، قلبش بشدت مى تپید و مثل گنجشکى که مى خواهد آزاد شود، خود را به قفس سینه مى کوبید. رخ برگردانید تا یقین پیدا کند که آنچه بر او گذشته کابوسى بیش نبوده است. نه امکان نداشت، احمد بر ترک موتورش سوار شده بود. ناصر ترسیده بود، خواست احمد را پیاده کند. اما دستش از میان بدن احمد عبور کرد، گویى جسم او از مه تشکیل شده بود، ترس بیش از پیش بر او چیره شد.
کنترل موتورسیکلت از دستش خارج گردید و او را نقش بر زمین کرد. تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سیاه پوش بودند، چه کسى مرده بود؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند؟ چرا برادرش نام او را با گریه صدا مى زد؟ با شتاب بیش آنها رفت. تلاش کرد که برادر را در آغوش بکشد و آرام کند، اما گویى جسم او همانند احمد از مه تشکیل شده بود.
جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند.
آه !! این خود اوست یعنى ... یعنى ...
آب سرد را باز کردند، موج آب، او را به ساحل بیدارى کشاند. با سختى چشمانش را گشود، خود را روى تخت و در حصار سایه هایى یافت که او را احاطه کرده بودند. سایه ها پررنگتر شدند. ناصر تکانى به خود داد که برخیزد اما به سبب ضعف زیاد نتوانست. برادر ناصر با حالى پریشان در آستانه در اتاق ظاهر شد، دوان دوان به سویش آمد و او را در آغوش کشید و در حالى که سعى داشت بر اعصابش مسلط شود، گفت: حالت خوبه داداش جون؟ بعد رو به سوى مشهدى على کرد و ادامه داد: خدا خیرت بده که ناصر رو رسوندى به بیمارستان، واقعا متشکرم. نگفتى حالت چطوره داداش؟ ناصر تلاش کرد که کلمه اى در پاسخ برادرش بگوید، اما هر چه کوشید نتوانست. پزشک، برادر ناصر را به بیرون از اتاق دعوت کرد.
همسر ناصر که بر روى یکى از نیمکتهاى کنار راهرو نشسته بود و مى گریست، با دیدن پزشک و برادر همسرش، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسید: آقاى دکتر حال ناصر چطوره؟
پزشک که سعى در آرام نمودن آنها داشت، گفت: حالش رضایت بخش است. تنها مشکلى که وجود دارد این است که متأسفانه آقاى احمدى قدرت تکلم را از دست داده است. برادر ناصر با تعجب پرسید: براى چه؟ دکتر گفت: علتش به درستى مشخص نیست، ولى احتمالاً باید شوکى به ایشون وارد شده باشه که در این مورد متأسفانه کارى از دست ما ساخته نیست. و شما مى تونید فردا بیمار رو به منزل ببرید.
با این که از آن حادثه چند هفته مى گذشت، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد. هر چه مى کوشید به آن حادثه فکر نکند، نمى توانست. آن اتفاق چون کابوسى وحشتناک، آسایش را از او سلب نموده بود.
ناصر با چشمانى کم فروغ و گونه هایى بى رنگ، در کنجى از اتاق نشسته و در سکوت فرو رفته بود. غم بیمارى او را تا درگاه یأس پیش برده بود.
احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد. زن سکوت حزن انگیز اتاق را شکست و گفت: میگم ناصر، ما که به خیلى از دکترا مراجعه کردیم و نتیجه نگرفتیم. برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن که اگه مایل باشیم همراهشون بریم.
مرد نگاه غمبارش را به تصویر بارگاه منور حضرت رضا(ع) که به دیوار نصب شده بود، انداخت. درخشش گنبد و گلدسته ها، نور عشق و امید را در دل او روشن کرد، اشک در دیدگانش حلقه زد و عشق زیارت امام رضا(ع) بر دلش شعله ور شد. خنکاى پاییز، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود. ابرهاى تیره آسمان را پوشانده و با تندى وزیدن گرفته بود، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى کرد.
در صحن حرم مطهر تعداد زیادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند که ذکرگویان داخل حرم مى شدند. باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زیبایى خاصى داشت. ناصر به همراه چند بیمار دیگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود. باد بر صورتش شلاق مى زد. کلاهش را تا روى ابروانش پایین کشید و در خویش فرو رفت. چشمهایش مملو از اشک شده نگاه نیازمندش را به پنجره گرده زد. ناصر در حریم عشق و در جمع حاجتمندان، کعبه دلش را به زیارت نشسته بود. بغضش گشوده شد و در دل به ائمه(ع) متوسل گردید.
او آرام مى گریست و در سکوت با تلاوت آیات قرآن از خداوند کمک مى خواست، و با آب دیده، دل را صفا مى داد.
هنگامى که پلکها بر نگاهش پرده کشید، آقایى سبزپوش در هاله اى از نور، در حالى که شال سبز بر کمر داشت به سوى او آمد و با شیرینترین لحن فرمود: برخیز! طنین صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشید. ناصر هیجان زده از جا برخاست، گویى نسیم رحمت وزیدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود.
جشن آب و آیینه و گل و ریحان بود، فرشتگان چه زیبا میزبانى مى کردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ریختند. رایحه عشق شامه ها را نوازش مى داد، و عاشقان به پراکنده در گلستان جاویدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره، عنایت مولا را به نظاره نشستند.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 87/8/19 ساعت 4:43 عصر

قدمى از میان نور

شفایافته: راضیه یعقوبى
12 ساله ، اهل بروجرد
تاریخ شفا: خرداد 1368
بیمارى: سرطان
هى دخترها! برین تو! هوا سرده... سرما مى خورین!
پنجره اى باز مى شد. زنى لچک به سر، میان قاب آن هویدا مى گردید و همین حرف را مى زد. اما ما گوشمان هم بدهکار این حرفها نبود. بى توجه دست در دست هم داده، دایره اى ساخته بودیم و سرود مى خواندیم، تن به خیسى باران سپرده بودیم و صداى شادیمان تمامى کوچه را پر کرده بود.
باران میاید جرجر
پشت خونه هاجر
هاجر عروسى داره
دمب خروسى داره.
بارون که شدیدتر مى شد، لچ آب که مى شدیم هلهله کنان به همان خانه اى مى رفتیم که زن لچک به سر از قاب پنجره اش ما را صدا زده بود. فرقى نمى کرد چه مادر من چه مادر دیگران چه خانه من، چه خانه دیگران.
زیر کرسى یا کنار بخارى گرم، تنهاى خیس خود را مى خشکاندیم و با چاى داغ پذیرایى مى شدیم همیشه همین طور بود و هر روز که باران مى بارید ما همین آش را داشتیم و همین کاسه. باران مى بارد دانه هاى ریز و درشت آن با ضرباتى هماهنگ به شیشه مى خورد، و قاطى با صداى یکنواخت ناودان آهنگ دل نوازى را مى سازد.
تنها و رنجو، روى تخت بیمارستان دراز کشیده ام، در نگاهم باران است و اندیشه ام به دورها راه مى گیرد، به آن روزهاى شاد، بارانهاى تند بهارى و تن به خیسى آن سپردن، سرود خواندن هاى با هم و در بارن دویدن ها.
حالا چه مانده برایم از آن روزهاى خوب؟ جز خاطره اى گنگ و شبهى از همسن و سالانم که حالا به حتم قد کشیده اند و بزرگ شده اند چقدر دلم برایشان تنگ شده است. چشمانم را روى هم مى گذارم و سعى مى کنم تا به یاد بیاورم. سعى مى کنم تصویر یکى یکى شان را در ذهنم نقش کنم صداهایشان را مى شنوم. با آهنگ ناودان و باران سرود مى خوانند. چقدر شادند و رها:
بارون میاد جرجر
...
گوشهایم را تیز مى کنم سعى مى کنم تا صداها را بشناسم،
پشت خونه هاجر،
بارون میاد جرجر
...
صدیقه است، طاهره، حکیمه، هما و من.  
صداى دست زدنهایشان در گوشم مى پیچد، قاطى با صداى زنى که صدایمان مى زند، هى دخترها! بیاین تو، هوا سرده سرما مى خورین، هى راضیه! راضیه! صدا صداى مادرم است. چشمانم را باز مى کنم. هموست که بالاى سرم نشسته و به صورتم خیره مانده، هنوز نخوابیدى ؟ نه مادر، دست مهربانش را روى پیشانى ام مى گذارد خم مى شود و صورتم را مى بوسد: امروز مرخصى ، دکتر مى گفت: حالت خیلى بهتر شده مى بریمت خونه بعد هم یه مسافرت، کجا؟ من مى پرسم و مادر لبخندى مى زند و مى گوید: دوست دارى کجا بریم؟ بى اختیار فریاد مى زنم: خب معلومه، مشهد ...
تمامى حواسم به او بود از خواب که برخاست با تعجب و هراس به این سو و آن سو نگریست، عرق بر سر و رویش نشسته بود مى لرزید. دست بر طنابى را که به گردن بسته بود کشید. طناب باز شد. هراسان از جا برخاست. نگاهش بى هدف به هر سو چرخید. مراکه دید کمى آرامش یافت. لبخندى بر لبهایش نشست و خندید. خنده اش، به هق هق گریه مبدل شد، جلو آمد و کنارم نشست: مادرم کجاست؟ او را به آغوش کشیدم و پرسیدم: شفا گرفتى ، نه؟ سرش را تکانى داد و گفت: خواب دیدم یه خواب عجیب.
هفت روز است که دخیل بسته ام در طول این مدت دو نفر شفا گرفته اند: یکى همان دختر و دیگرى زنى که دیشب شفا گرفت، مى گفت سرطان دارد، مثل من اما شفا گرفت و رفت، او هم خواب دیده بود.
پس چرا امام به خواب من نمى آید؟ اگر به خوابم بیاید دامنش را خواهم گرفت به پایش خواهم افتاد، به او خواهم گفت که سرطان چه بلایى به سرم آورده است. یکى از کلیه هایم را از کار انداخته و دیگرى را هم خراب کرده است.
به او خواهم گفت که هر بار زیر دستگاه تصفیه خون ( دیالیز ) مى روم، چقدر زجر مى کشم مى میرم و دوباره زنده مى شوم آرى به او خواهم گفت و با التماس خواهم خواست که مرا هم شفا دهد.
دسته اى کبوتر در بالاى سرم اوج مى گیرند و در آن سوى گلدسته هاى حرم از نگاهم پنهان مى شوند. نسیمى ملایم وزیدن مى گیرد نگاهم به مادر مى افتد که از سقاخانه برایم آب مى آورد در ظرفى کوچک و زیبا اما من که تشنه نیستم. بگیر، آب شفاست.
صداى که بود؟ مادرم؟ اما او که چیزى نگفت. فقط ظرف آب را جلوى رویم گرفت و در نگاهم خندید. حتى لبهایش هم تکانى نخورد ظرف آب را از دستش گرفتم. بنوش آب شفاست. دوباره صدا آمد این بار نزدیکتر.
صداى مردى بود. رو چرخاندم نورى چشمانم را زد نور از آن سوى ضریح مى آمد، قدحى از میان نور، آب به رویم پاشید، یک بار، دوبار، چند بار، خیس خیس شدم مادر با تحیرتکانم مى داد.
هى راضیه! چه شده؟ بیدار شو دخترم، بیدار شدم. باز باران بود که مى بارید و من خیس خیس شده بودم، مادرم پتویى را به دورم پیچید، مرا بغل کرد و با خود به داخل حرم برد. چت شده بود راضیه؟ خواب مى دیدى ؟ ها مادر، خواب مى دیدم، یه خواب عجیب، چقدر دلم مى خواست بازهم بخوابم و خواب ببینم. باز آن دست نورانى از آن قدح نور برویم آب بپاشد. دوباره پلکهایم را روى هم مى گذارم و آرام زمزمه مى کنم کاش بیدارم نکرده بودى مادر! باران میاد جر جر پشت خونه هاجر هاجر عروسى داره دمب خروسى داده با هم هستیم همان هم بازى هاى قدیمى. دست در دست هم داده، شاد مى خوانیم.
سرود باران، و باز هم پنجره اى باز مى شود و زنى لچک به سر میان قاب آن هویدا مى گردد:
هى دخترها، بیاین تو ...
صداى مادر است، چشمانم را باز مى کنم مادر رو به روى نگاهم ایستاده است همراه با تمامى هم بازیهاى قدیمى ام زیارتت قبول راضیه! گلها را مى گیرم و به رویشان مى خندم مادر شاخه هاى گل را در گلدانى کنار پنجره مى چیند.
در بیرون باران مى بارد. برخورد دانه هاى باران بر شیشه پنجره، قاطى با صداى ناودان آهنگ زیبایى را ساخته است.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/8/17 ساعت 2:12 عصر

شوق پرواز

شفایافته: سمیه ملایى بالاخانه
12 ساله ، اهل زابل ، روستاى بالاخانه
تاریخ شفا: نهم مهرماه 1373
بیمارى: فلج هر دو پا
گفتم ویلچرم را نفروش، مى خوام داشته باشمش.
پدر نگاهش را به طرف من چرخاند، دستى به سرم کشید، آهى از دل کند و گفت روزهاى سختى رو گذروندیم دخترم، من و تو مادرت.
آه مادرم ... چقدر دلم برایش تنگ شده است.
یک هفته است او را ندیده ام، اما گویى سالهاست از او دورم.
اگر مى توانستم پرواز کنم این فاصله را طى مى کردم.
بال مى کشیدم و خودم را به مادرم مى رساندم این خبر شاد را به او مى دادم و مى گفتم: مادر دیگه نمى خواد دور از چشم من گریه کنى .
دیگه نمى خواد وقتى که خوابم، کنار بسترم بنشینى و پاهاى خشکیده مو ببوسى ، حالا شفا گرفتم مادر، حالا مى تونم راه برم، بدوم، بازى کنم و شادباشم.
شوق عجیبى داشتم، شوق یک پرواز، یک عروج.
مى خواهم حداکثر استفاده را از سلامت پاهایم ببرم کاش آن لحظات نورانى ، آن زمان روحانى بیشتر طول مى کشید کاش زمان مى ایستاد و من در خلأ آن خلسه عاشقانه، لحظاتى چند شناور و گم مى شدم.
وقتى آقا آمدند عطر وجودشان همه فضا را پر کرد و مشامم و نوازش داد.
دستى پر نور از آستین سبزشان بیرون آمد و به نوازش بر سر و صورتم کشیده شد.
داغ شدم انگار خورشید به زمین آمده بود و از نزدیک بر من مى تابید.
حرارت آن دست نورانى بر سر و صورتم رویید و تمامى وجودم را پر کرد حتى پاهایم جان گرفته بود و از حرارت آن دست خورشیدى داغ شده بود.
آقاى سبز پوش نگاهش را که همه نور بود به من دوختند و پرسیدند: به زیارت من آمده اى ؟ بى اختیار جواب دادم: بله آقا، به زیارت شما آمده ام، به پابوس و شفا خواهى از شما.
مهربانانه پرسیدند: چه حاجتى دارى دخترم؟ اشاره اى به پاهاى خشکیده و لمسم کردم وگفتم: پاهایم آقا، پاهایم خشکیده اند، مثل یک تکه چوب، شفا مى خواهم آقا!
لبخندى بر لبانشان نشست؛ لبخندى که پر ستاره بود، خورشیدى بود، آبى بود، آسمانى بود، مثل آسمان آبى شبهاى زابل پر ستاره بود. هیچ وقت لبخندى بدان زیبایى ندیده بودم.
گفتند: از راه دور آمده اى، خسته اى، بخواب
آرام بخواب صبح که از خواب بیدار شدى شفایت را گرفته اى و پاهایت سالم خواهند بود.
یک بار دیگر دست مبارکشان را روى صورتم کشیدند و چشمانم را بستند، بخواب رفتم.
صداى اذانى از دور شنیده مى شد و صداى نقاره خانه مى آمد.
صداهایى قاطى با همهمه و صلوات به گوشم مى رسید: گویى آقا به دیدنش اومدن، چهره اش نوارنى شدهـنور دیدار آقاست.
نگاه کنید پاهاى فلجش داره تکون مى خوره، به حتم مورد عنایت آقا قرار گرفته، آره شفا یافته، شفا یافته ...
چشمهایم را باز کردم، نقاره خانه همچنان مى نواخت، صداى مؤذن از گلدسته ها مى آمد، صبح آمده بود؛ صبح نوید، صبح امید، صبحى که وعده اش را آقا به من داده بود، جمعیت زیادى گردم را گرفته بودند پدر در کنارم در پهلوى ضریح امام بر زمین افتاده بود و با صداى بلند مى گریست.ـ
سجده شکر به جاى مى آورد و خدا را سپاس مى گفت.
پس حقیقت داشت؟ من شفا گرفته ام؟ باورم نمى شد آن خواب آن رؤیاى شیرین با آن دیدار روحانى واقعیت داشت، من به دیدار آقا رسیده بودم.
حال زنها گردم را گرفته بودند و چادرهاى سیاهشان حجابى شده بود بین من و مردم، لباسهایم به تبرّک تکه تکه شد، هزار تکه شد، بعد دستهایى به سویم بال گشودند، آغوشهایى از محبت به سر و رویم گشوده شد خود را در بغل هزاران مادر دیدم.
اى کاش مادر خودم هم مى بود و این لحظات عاشقانه را از نزدیک مى دید.
به زابل که رسیدیم، همین که از اتوبوس پیاده شدیم ، پدر ویلچر را از باز اتوبوس پایین آورد از من خواست بر آن بنشینم، با تعجب گفتم من که سالمم.
با مهربانى گفت: مادرت که اینو نمى دونه و ممکنه از دیدن تو شوکه بشه و خداى نکرده سکته کنه، وقتى که به خونه رسیدیم آروم آروم ماجرا رو براش تعریف مى کنیم، بعد مى تونى ویلچر رو براى همیشه کنار بگذارى.
قبول کردم و دوباره بر ویلچر نشستم، از این که ماهها زندانى این ویلچر بودم نسبت به آن احساس بدى داشتم، در دل آروز مى کردم هیچ کس دچار این زندان نشود.
به کوچه منزلمان نزدیک مى شدیم و تپش قلبم بیشتر مى شد، نمى دانستم وقتى مادر را ببینم چه حالى پیدا خواهم کرد؟ آیا طاقت خواهم آورد که بر ویلچر آرام بگیرم و شاهد اشک ریختن او باشم؟ نه به حتم از جا بر خواهم خواست تا پیش قدمهایش خواهم دوید، خود را به پاهایش خواهم انداخت و از او عاجزانه خواهم خواست که دیگر گریه نکند و پنهانى اشک نریزد.
آخرین پیچ خیابان را که پشت سر گذاشتیم به کوچه منزلمان رسیدیم، همان کوچه تنگ و پر ماجرا، کوچه آشنا و پر یادو خاطره کودکى .
آن روزها که سالم بودم و همراه و همبازى با دیگر دختران محله در این کوچه دنبال هم مى دویدیم و شادى هایمان را با هم تقسیم مى کردیم.
به داخل کوچه پیچیدیم، بچه ها در حال بازى بودند به دنبال هم مى دویدند و چقدر شاد بودند. پدر ایستاد، به بچه ها نگاه کرد من نیز لحظه اى بازى و شادى آنها را به چشم کشیدم. به یاد روزهایى افتادم که با حسرت از پس پنجره به آنها مى نگریستم و مى گریستم. آن روزهایى که خانه دلم سراى غم بود. بچه ها تا مرا دیدند دست از بازى کشیدند، همیشه با دیدن من بازى را رها مى کردند و در گوشه اى مى ایستادند تا من از برابرشان بگذرم، هیچ وقت در برابر نگاه من بازى نمى کردند، شاید دلشان به حال من مى سوخت.
حالا هم نگاهشان پر از ترحم و اندوه بود. به آنها گفتم نزد طبیبى مى روم که طبابتش خدایى است اگر از نزد این طبیب ناامید برگردم دیگر هیچ امیدى به سلامت نخواهم داشت. حالا آنها مرا مى دیدند که بر ویلچر نشسته ام، پس دیگر هیچ امیدى به بهبودى من نداشتند.
سیمین حیرت زده جلو آمده و در برابر نگاه من ایستاد و گفت: پس تو شفا نگرفتى ؟ لبخندى زدم و گفتم: با دعاى خیر شما چرا، ولى ... هنوز حرفم تمام نشده بود که مادر از منزل بیرون دوید تا مرا نشسته بر ویلچر دید فریاد کشید و گریست.
سیمین پرسید: ولى چى ؟ مادر جلو آمد در حالى که نگاهش پر از گریه بود، طاقت دیدن آن چشمهاى بارانى را نداشتم، دوست داشتم از جا برخیزم خود را به آغوشش بیاندازم و با فریاد بگویم: دیگه بسه مادر، گریه بس، لبخند بزن و شادى کن، دخترت شفا گرفته، حالا من مى تونم روى پاهاى خودم بایستم، بدوم و بازى کنم، مى تونم تو کارهاى خونه کمکت کنم.
سیمین پرسید: بگو سمیه چه اتفاقى برایت رخ داده؟ خوب شدى یا نه؟ نگاهم را از مادر چرخاندم تا چهره غمگین سمین، و پرسیدم: داشتین چى بازى مى کردین؟ گفت قایم باشک بازى ، گفتم: کى گرگه؟ گفت هر کسى تازه بیاد به بازى.
با خنده گفتم: این دفعه رو کور خوندى ، این دفعه دیگه من گرگ نیستم از جا برخاستم و با فریاد گرفتم این دفعه من شیرم، شیر شیر بچه ها با صداى بلند هلهله کشیدند، مادر نگاهش مات به پاهاى ایستاده من ماند.
هنوز باورش نبود، تکیه اش را به دیوار داد و آرام زمزمه کرد: یا امام رضا! یا ضامن آهو! اى خداى بزرگ! شکر، شکر.
پدر در نگاه مات مادر خندید.
بچه ها دورم را گرفته بودند و یکصدا آواز مى خواندند، آوازى شادى و سرور ...


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/8/16 ساعت 11:12 عصر

دوباره مکث کرد و پایش را تکان داد. داشت فکر می‌کرد. با دست راست شلوارش را از کنار جیب گرفت و پاچه‌اش را کمی تکان داد. نگاهی به اطراف انداخت، کیفش را از دست راست به چپ داد و راه افتاد. چند قدم دیگر راه رفت، ناگهان کمی لنگید و بعد پای راستش را محکم کوبید روی زمین. نگران دور و برش را نگاه کرد. کمی این پا و آن پا شد. آرام پایش را از زانو خم کرد و بالاتر از سطح زمین نگه داشت، چند بار تابش داد و دوباره گذاشتش روی زمین. لبش را می‌گزید و فکر می‌کرد. سر جایش چرخید و نگاهش به جوی آب افتاد، جلوتر رفت و لگد تقریبا محکمی به جدول زد. با نگرانی اطراف و عابرها و بعد انـگار که منتظر کسی باشد ساعتش را نگاه کرد. با عصبانیت پایش را کشید روی زمین، لگد دیگری به جدول زد، دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و راه افتاد. درست قدم بر نمی داشت، می‌لنگید. پای راستش را زیاد خم نمی‌کرد. هر چند لحظه هم انگار که توپی جلویش باشد و بخواهد شوتش کند، پایش را رها می‌کرد به جلو. غرقِ در فکر راه می‌رفت و چند قدم جلوتر دیگر نمی‌لنگید؛ اما با دستش کنار جیبش را گرفته بود و هر چند قدم پاچه‌اش را کمی بالا می‌کشید و ول می‌کرد. جلوی یـک رستوران رسیده بود کـه ناگهان ایستاد. خم شد و دست کشید بالای زانویش و یک‌هو پس کشیدش. رنگش پریده بود. سریع دست برد و پاچه‌ی شلوار را از پشت زانو محکم کشید عقب و همان‌طوری نگه‌ش داشت. خمیده و لنگان لنگان و دست به شلوار رفت کنار پیاده رو. کیفش را زمین گذاشت و تکیه داد به شیشه‌ی رستوران. حواسش به اطراف نبود. سنگین نفس می‌کشید و قطرات عرق از صورتش سرازیر بود. همان‌طور خمیده و دست به شلوار جلوی رستوران مانده بود. سرش را بالا برد و نگاهی به دور و برش و به آدم‌هایی که از داخل رستوران و درست آن‌ور شیشه داشتند نگاه‌اش می‌کردند، انداخت. بیشتر خم شد و با دست چپ پاچه‌ی‌ راست شلوارش را تا زیر زانو بالا کشید ولی بعد منصرف شد. پاچه را ول کرد و شروع کرد به تا زدنش رو به بالا. با یک دست کار سختی بود و کند پیش می‌رفت. چندین بار تا زد و رسید به جایی که با دست راست پاچه‌ی شلوار را سفت و محکم عقب کشیده بود و روی پایش نگه داشته بود. دستش را کمی شل کرد و سعی کرد تای دیگری بزند، اما نتوانست. تا همانجا که تا کرده بود را با قدرت کشید رو به جلو ولی دست راستش هنوز با قدرت بیشتری شلوار را از عقب می‌کشید. چند لحظه صبر کرد، نفس عمیقی کشید و ناگهان شلوار را از عقب رها کرد و ضربه‌ای به جلویش زد. سوسک گرد سیاهی افتاد زمین و با سرعت دور شد.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/8/11 ساعت 10:56 عصر

متن حکایت

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی توی یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از تو چاه بیرون بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زود تر بمیرد و زیاد زجر نکشد.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاکها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد.

شرح حکایت

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم. اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/8/11 ساعت 10:50 عصر

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :
1. سنگ ........ پس از رها کردن!
2. سخن ............ . پس از گفتن!
3. موقعیت ... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ........ پس از گذشتن!


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/8/4 ساعت 10:15 عصر

آرزوهای بزرگ
ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود... جارو می‌خواست یک‌بار هم که شده خودشو تمیز کنه... آینه می‌خواست خودشو ببینه... دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یک‌بار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه می‌خواست معنی خودش رو بفهمه...

بازگشت
گفت دیگه هرگز بر نمی‌گردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا می‌تونست دور شد... غافل از این‌که کره زمین گرد بود...
 در
هی با کله می‌خورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه می‌کرد، بی‌تابی می‌کرد، دعا می‌کرد... اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت... فکر می‌کرد خدا صدای اونو نمی‌شنوه... ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود... سال‌ها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید...
 اتاقک زیر شیروانی
زیرزمین از اول بهش حسودی می‌کرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبخت‌تر...غافل از این‌که اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود...

تقدیر
در زندگیش بی‌نهایت زحمت کشیده بود و بی‌نهایت هم پیشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضی بود... حق هم داشت... تقدیر، سرنوشت او را از منفی بی‌نهایت کلید زده بود...

آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید... که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد... مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را می‌پیمود تا نور را به او هدیه بدهد...

گرما
لیوان آبِ یخ از گرما عرق کرده بود و تشنة یک جرعه آب بود...

پاک‌کن
مدادپاک‌کن تمام شده بود... نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها...

مداد رنگی
قهوه‌ای پررنگ، قهوه‌ای کم‌رنگ، سرمه‌ای، آبی، سبز پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بی‌عدالتی غصه نخورند...

تقویم
چاپخانه همه تقویم‌ها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت...



    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else