اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ما را ازکسانی قرار ده که درختان شوق تو در باغ های سینه شان، شاخه ها گسترده و آراسته شده است و آتش محبّتت، دل هایشان را فراگرفته است ... و چشمانشان با نگریستن به تو روشن شده است . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات العارفین ـ]
کل بازدیدها:----550138---
بازدید امروز: ----2-----
بازدید دیروز: ----40-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 89/2/3 ساعت 6:13 عصر

"اوقات خوش آن بود که با دوست به‌سر شد..."

ای سحرخیز مدینه کی میایی؟ 
.

سلام بر آنان که در پنهان خویش، بهاری برای شکفتن دارند...

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه...

السلام علیک یا صاحب الزمان...

السلام علیک یا خلیفة الرحمن...

موعودا سلام...

گل نرگسم باز هم به سراغت آمده‌ام...
اما این‌بار دستانم از همیشه خالی‌تر است...
آخر این‌دفعه تنها شرمندگیم را برایت به ارمغان آورده‌ام و دیگر هیچ....!
نمی‌دانم با چه رویی بر در خانه‌ات می‌کوبم!؟

 یا حجّة‌الله (عجل‌الله تعالی‌فرجه‌الشریف)...
اگر در را به رویم نگشایی، حق داری...
اگر نگاهت را از من دریغ کنی... حق داری...
می‌دانم که از دست کم‌کاری‌هایم خسته‌ شده‌ای...
من هم اگر جای شما بودم، چنین بنده و کنیزی را به حریم خود راه نمی‌دادم...
امّا...

امّا... شما واسط? فیض‌اید...
شما فرزند رحمة للعالمین‌اید...
شما از سلال? کوثر و حیدرید...
شما مهربان و خلیف? خدا بر زمین‌اید...
شما بزرگوار و بخشنده‌اید... همانند جدّ بزگوارتان، حضرت پیامبر مصطفی (صلی‌الله‌علیه‌وآله)....

 یا اباصالح (عجل‌الله تعالی‌فرجه‌الشریف)...
می‌دانم که دیگر آه و ناله‌های تصنّعی‌ام سودی ندارد... چه اگر از حقیقت درون بود، چله‌نشینی‌ام این‌همه به درازا نمی‌کشید...
خودم بهتر از هرکسی می‌دانم که چه‌ها کرده‌ام و چه‌ها نکرده‌ام...

امّا هرچه که بد باشم و دور...، باز هم به دستان پرمهر شما امیدوارم...
می‌دانم از کرامت شما به‌دور است که دستان گدایی مردمان را خالی رها کنید... حال که این مردمان، گنهکارانی چون من باشند...

 آقاجان...
شما را قسم به اجداد پاک‌تان، از من سیه‌رو درگذرید و به دعایی میهمان‌مان کنید...

عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنــها ماندیم
او منتـــظر ماست که مـــا برگردیم
مــاییم که در غیبت کبـــری ماندیم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 89/1/31 ساعت 6:36 عصر

روز پرستار مبارک

پایگاه اطلاع رسانی پرستار و پرستاری

پایگاه اطلاع رسانی پرستار و پرستاری

روز پرستار بر شما سپید پوشان صحنه پرستاری و سلامت مبارک باد


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 89/1/31 ساعت 6:34 عصر

پایگاه اطلاع رسانی پرستار و پرستاری


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 89/1/28 ساعت 6:38 عصر

  داستان امتحان وشکر الهی  

ابوهریره (رض) می گوید: نبی اکرم (ص) فرمود: «خداوند متعال خواست سه نفر از بنی اسرائیل را که یکی، بیماری پیسی داشت و دیگری، کچَل بود و سومی نابینا، مورد آزمایش، قرار دهد. پس فرشته ای را بسوی آنان فرستاد. فرشته نزد فرد پیس آمد و گفت: محبوبترین چیز، نزد تو چیست؟ گفت: رنگ زیبا و پوست زیبا، چرا که مردم از من، نفرت دارند. فرشته، دستی بر او کشید و بیماری اش برطرف شد و رنگ و پوستی زیبایی به او عطا گردید. سپس، فرشته پرسید: محبوبترین مال نزد تو چیست؟ گفت: شتر. پس به او شتری آبستن، عنایت کرد و گفت: خداوند آنرا برایت مبارک می گرداند».

سپس، فرشته نزد مرد کَچل آمد و گفت: محبوبترین چیز، نزد تو چیست؟ گفت: موی زیبا تا این حالتم بر طرف شود چرا که مردم از من، نفرت دارند. فرشته، دستی به سرش کشید. در نتیجه، آن حالت، بر طرف شد و مویی زیبا به او عطا گردید. آنگاه، فرشته پرسید: کدام مال نزد تو محبوبتر است؟ گفت: گاو. پس گاوی آبستن به او عطا کرد و گفت: خداوند آنرا برایت مبارک می گرداند.

سرانجام، نزد فرد نابینا آمد و گفت: محبوترین چیز نزد تو چیست؟ گفت: اینکه خداوند، روشنایی چشمانم را به من باز گرداند تا مردم را ببینم. فرشته، دستی بر چشمانش کشید و خداوند، بینای اش را به او باز گردانید. آنگاه، فرشته پرسید: محبوبترین مال نزد تو چیست؟ گفت: گوسفند. پس گوسفندی آبستن به او عطا کرد.

آنگاه آن شتر وگاو وگوسفند، زاد و ولد کردند طوریکه نفر اول، صاحب یک دره پر از شتر، و دومی، یک دره پر از گاو، و سومی، یک دره پر از گوسفند، شد.

سپس، فرشته به شکل همان مرد پیس، نزد او رفت و گفت: مردی مسکین و مسافرم. تمام ریسمانها قطع شده است و هیچ امیدی ندارم. امروز، بعد از خدا، فقط با کمک تو می توانم به مقصد برسم. بخاطر همان خدایی که به تو رنگ و پوست زیبا و مال، عنایت کرده است به من شتری بده تا بوسیله ی آن به مقصد برسم. آن مرد، گفت: من تعهدات زیادی دارم. فرشته گفت: گویا تو را می شناسم. آیا تو همان فرد پیس و فقیر نیستی که مردم از تو متنفر بودند پس خداوند همه چیز به تو عنایت کرد؟ گفت: این اموال را از نیاکانم به ارث برده ام. فرشته گفت: اگر دروغ می گویی، خداوند تو را به همان حال اول بر گرداند.

آنگاه، فرشته به شکل همان فرد کَچل، نزد او رفت و سخنانی را که به فرد اول گفته بود، به او نیز گفت. او هم مانند همان شخص اول، به او جواب داد. فرشته گفت: اگر دروغ می گویی، خداوند تو را به حال اول بر گرداند.

سر انجام، فرشته به شکل همان مرد نابینا نزد او رفت و گفت: مردی مسکین و مسافرم و تمام ریسمانها قطع شده است (هیچ امیدی ندارم). امروز بعد از خدا، فقط با کمک تو می توانم به مقصد برسم. بخاطر همان خدایی که چشمانت را به تو برگرداند، گوسفندی به من بده تا با آن به مقصد برسم. آن مرد گفت: من نابینا بودم. خداوند، بینایی ام را به من باز گردانید و فقیر بودم. خداوند مرا غنی ساخت. هر چقدر می خواهی، بردار. سوگند به خدا که امروز، هر چه بخاطر رضای خدا برداری، از تو دریغ نخواهم کرد. فرشته گفت: مالت را نگهدار. شما مورد آزمایش، قرار گرفتید. خداوند از تو خشنود و از دوستانت، ناراض شد».


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 89/1/7 ساعت 1:0 صبح

 

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 88/11/23 ساعت 6:41 عصر

دوباره شنبه شد ولی به در نگاه میکنم

ولی دوباره روز بعد کمی گناه میکنم

دلم گرفته می شود دوشنبه ها بدون تو

گلایه از ستاره و طلوع ماه میکنم

دوازده ستاره را سه شنبه میشمارم و

به انتظار یک نگاه نظر به راه میکنم

چهار شنبه می شود و قول میدهی که زود

شبانه های تیره را شبی پگاه میکنم

چه بعض ها که در گلو نشست و جابجانشد

نیامدی و درد و دل به چاه میکنم 

و جمعه من به خاطر شکستن طلسم تو  

کنار شمعدانیم به در نگاه میکنم 

غروب شد نیامدی و مثل جمعه های قبل 

به جای بغض در گلو دوباره آه میکنم 

جمعه یعنی شوق یعنی انتظار

جمعه یعنی طاق ابروی نگار

جمعه یعنی یک غروب غصه دار

جمعه یعنی مهدی چشم انتظار

جمعه ها بر ما دعا دارد حبیب

در قنوتش یاد ما دارد حبیب

کاش یک روزی به دست دلبرم

سایه پرچم بیافتد بر سرم

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 88/11/10 ساعت 11:28 عصر


....مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".
تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها
یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم
خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می
شود".
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن
که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر
سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد
بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک
شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد
چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا
خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
لئو تولستوی  (1872)


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 88/11/7 ساعت 11:28 عصر

ارزیابی عملکرد

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.. پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت: که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر کوچک جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 88/11/3 ساعت 3:1 عصر

خدا وجود دارد

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟

آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم

مشتری با اعتراض گفت : پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند

آرایشگر گفت : آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند .

مشتری گفت : دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند . برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 88/10/29 ساعت 10:47 عصر

الماس درون

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسرو فرزندانش داشت.یک روز شنیدکه دربخشی ازافریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند،با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !

در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم .


    نظرات دیگران ( )
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else