اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که در انتخاب برادران، ارزیابی را مقدّم ندارد، فریب خوردگیْ او را به مصاحبت با بدکاران می کشاند . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----555015---
بازدید امروز: ----35-----
بازدید دیروز: ----14-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/5 ساعت 2:16 صبح

تو مرا به درد می خوانی...

از التیام محذورم میداری...

حنجره ی زخمی مرا می ستایی و از نداشتن این درد افسوس می بری...

به درد می اندیشم...به خود ِ خود ِ درد...

دردی از جنس بودن...که گاه زخمهایی عمیق می گذارد...

گویند زمان التیام هر دردی است...

من به درد می اندیشم ...به التیام نیز...آنگاه که زخم روی زخم می آید و تابم نمی آید...

وآن هنگام، زمان در هاون روزمرگی نیست می شود تا مرهمی باشد ...

زخم ها رو به التیام می روند

روزگار در کوبش روزمرگی نیست می شود...

اما...

چیزی درونم نجوا می کند

گوش هایم نمی خواهند بشنوند...بی تفاوت می گذرند...

قلبم اما...نمی تواند تظاهر کند، می بیند و می شنود...

زمزمه ها بلندتر می شود...دلم می تپد و اندیشه التیام را از هم می درد...

زخم های نیم بند را نگاه می کنم...زخم ها را خواهم کند تا جاری شود خون ِ بودن...

تا درد، جانی دوباره گیرد...بسوزد و بسوزاند آنچه روزمرگی خاموش کرده است...

من این زخم را دوست دارم...با همه درد و سوزناکی اش...

دردی که درمان است فراموشیم را...که من انسانم و روزی به جانشینی خداوند آمده ام...

 

همیشه نبردی است...

میان آنچه مرا به آرامشی مرگبار می کشاند و آنچه درونم زمزمه می کند...

میان تخدیری که نه درد را بل احساسم را میکشد تا مباد که ببینم و بشنوم و آنچه که درد ِ بودنم را فریاد می زند...

هر روز نبردی است این دو را...

و من

هر شامگاه

در پایان کارزاری سخت

در سکوتی مرموز

و در برهوتی وهم انگیز...

در آستانه ی دروازه ای می ایستم...

پیش رویم راهی است.... پشت سرم نیز...

می ایستم و می اندیشم...

به آنچه در راه خواهم داشت و آنچه پس ِ پشت نهاده ام...

به دردی که مرا به رفتن می خواند و التیامی که به ایستادن...

چشمی به سوی آسمان دارم و می دانم

نه، رفتن و دل به راه سپردن ...و نه، ماندن و سر به التیام سپردن

هیچکدام به اندازه ی این لحظه ی انتخاب سخت نیست...

 

 

 

 

 

 

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/5 ساعت 2:16 صبح

این مطلب رو یکی از دوستان خوبم PM گذاشته بود


 هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می کند هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏ آن وقت من اشتباه می کنم و او با اشتباه های دلم حال می کند.

دیروز یک فرشته به من می گفت : تو گوشی دل خود را بد گذاشتی آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی چرا بر نداشتی ؟!

یادش به خیر آن روزها مکالمه با خورشید دفترچه های ذهن کوچک من را سرشار خاطره می کرد امروز پاره است آن سیم ها که دلم را تا آسمان مخابره می کرد .

با من تماس بگیر خدایا حتی هزار بار وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را روی پیام گیر دلم بگذار ...

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/5/3 ساعت 11:56 عصر

چقدر یه شکست تو زندگیت مهمه؟؟آیا باعث شکوفاییت میشه یا این که باعث میشه که نا امید بشی و دست از تلاش برداری..

اگر این قدر قوی نیستی که ببازی ..مسلما توانایی برتده شدن را نیز نخواهی داشت

هیچ رازی در موفقیت وجود ندارد..موفقیت نتیجه آمادگی..تلاش سخت..و درس گرفتن از شکست هاست

همیشه زیرکترین آدم ها کسانی نیستند که کمترین میزان شکست را دارند بلکه کسانی هستند که از شکست ها بهترین درس را میکیرند...

شکست معمولا یک موقعیت موقتی است..ولی نا امید شدن آن را به یک موقعیت دائمی تبدیل میکند

شکست باید  مثل یک معلم برای ما باشه  ..نه یک مانع برای پیشرفت...

شکست می تواند باعث بشه یه مقداری عقب بیافتی از کارات ولی نباید مسبب مغلوب شدنت باشد...

شکست به منزله یک وقفه توی کارات هست ولی نه یک نفطه پایان.

.تنها در صورتی میتوانی از شکست اجتناب کنی که چیزی نگی ..کاری نکنی...و هیچ چی نباشی ...

....... (یعنی در واقع پاهات رو رو به قبله دراز کنی و هیچ کاری نکنی

اگرنمی تونی  اشتباه کنی یعنی هیچ کاری نمی تونی بکنی 

هیچ کسی نمیتونه شرط ببنده که با یه حرکت   قادر به برنده شدن در یک بازی شطرنج هست... یه زمانهایی لازمه تو یه قدم عقب نشینی کنی  تا بتونی یه قدم به جلو بر داری   

بزرگترین موهبت این نیست که هیچ زمان شکست نخوری... بلکه این است که بعد از هر شکست بتونی دوباره بلند شی  

قضاوت دیگران نسبت به من روی  تعداد دفعاتی نیست که شکست خورده ام..بلکه روی تعداد دفعاتی است که موفق شده ام ..

و تعداد دفعاتی که موفق شده ام دقیقا زمانی بوده که بلا فاصله بعد از این که شکست خورده ام  دوباره به تلاش ادامه داده ام و موفق شده ام.... 

بیشتر آدم ها زمانی نا امید میشن که چیزی به موفقیتشون نمونده..در یک قدمی پیروزی  دست از تلاش بر می دارند...آنها در دقیقه آخر تمامی امید خود را از دست میدهند..یک قدم مانده به خط پایان و پیروزی    ...

اگر احتمال شکست وجود نداشت ..پیروزی  بی معنی بود

(طعم شیرین خود را از دست می داد)....


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/5/3 ساعت 1:32 صبح

مدتها فکر می کردم که هر آدمی باید بداند که توی زندگی اش به کجا می خواهد برسد. بعدها فهمیدم که اساسا قرار نیست آدم، آخر عمرش به جایی برسد. بلکه صحیح تر است بگوییم که هر انسانی آخر عمرش به چه چیزی «تبدیل می شود». مثل کاغذی که وقتی می سوزد تبدیل به خاکستر می شود؛ مثل بذری که وقتی عمرش تمام می شود تبدیل به یک درخت یا بوته گل می شود.اما انسان، می تواند تبدیل به چیزهایی شود که برای مدتها پس از مرگش زنده بمانند.
هرکس.. در یک نقطه از مسیر زندگی خود... باید تصمیم بزرگی بگیرد... اینکه میخواهد تبدیل به چه چیزی شود.... چیزی که از ما باقی می ماند... همیشه هم آنقدر سبک نیست که باد بتواند آنرا با خود ببرد...
می خواهم،
شعری شوم برای عاشقان
لالایی شوم برای کودکان
داستانی شوم برای بچه ها
ترانه ای شوم برای کوچه ها
و آهنگی،
که تنهایی زمین را گوشزد کند.
شعر از رضای عزیز
 
پس از مرگم

مرا بسته بندی کن و در تابوتی بگذار. نگذار کلاغهای بد صدای بد قدم با جسد بلاتکلیفم عشق بازی کنند. نگذار دستهایم از روی سینه ام کنار برود و حالت التماس بگیرد. نگذار مشتم پیش کسی باز شود. آبرو داری کن...
جنس تابوتم از هر چه باشد مهم نیست، مهم این است که وقتی مردم همه بگویند یک لعنتی تمام عیار بود.
کلاغهای شوم را با سنگ قلابت نپران عشق من، بگذار آن قدر قار قار کنند تا از نفس بیفتند و به درک واصل شوند ، آن وقت من هم توی گور نمناک و بدبویم از سر حرص لبخندی میزنم و برای خودم زمزمه میکنم: این بود تلافی هر چه گذشت.
دستهایم که روی قفسه ی سینه ام قلاب شده است، حالت رمانتیکی به من میدهد.بگذار این گونه مرا به خاک بسپارند تا برای یک بار هم که شده رمانتیک و جذاب به نظر برسم.
حالت التماسم را مخفی کن، حتی اگر تو هم آن را در زمان زندگانی ام ندیده باشی، التماس پنهانی ترین شیوه ی هم خوابگی ام با زندگی بود.

آن وقت پس از دفن من از سر آسودگی نفسی بکش و خدایت را شکر که از شر من خلاص شدی.
من هم آن زیر برای خودم زندگی میکنم.با کرمها حرف میزنم و هر لحظه منتظر ورود نکیر و منکرم.
آنها نمی آیند و من سالها در انتظار می مانم. راستی، چقدر طول می کشد که تو به من بپیوندی؟


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else