مدتها فکر می کردم که هر آدمی باید بداند که توی زندگی اش به کجا می خواهد برسد. بعدها فهمیدم که اساسا قرار نیست آدم، آخر عمرش به جایی برسد. بلکه صحیح تر است بگوییم که هر انسانی آخر عمرش به چه چیزی «تبدیل می شود». مثل کاغذی که وقتی می سوزد تبدیل به خاکستر می شود؛ مثل بذری که وقتی عمرش تمام می شود تبدیل به یک درخت یا بوته گل می شود.اما انسان، می تواند تبدیل به چیزهایی شود که برای مدتها پس از مرگش زنده بمانند.
هرکس.. در یک نقطه از مسیر زندگی خود... باید تصمیم بزرگی بگیرد... اینکه میخواهد تبدیل به چه چیزی شود.... چیزی که از ما باقی می ماند... همیشه هم آنقدر سبک نیست که باد بتواند آنرا با خود ببرد...
می خواهم،
شعری شوم برای عاشقان
لالایی شوم برای کودکان
داستانی شوم برای بچه ها
ترانه ای شوم برای کوچه ها
و آهنگی،
که تنهایی زمین را گوشزد کند.
شعر از رضای عزیز
پس از مرگم
مرا بسته بندی کن و در تابوتی بگذار. نگذار کلاغهای بد صدای بد قدم با جسد بلاتکلیفم عشق بازی کنند. نگذار دستهایم از روی سینه ام کنار برود و حالت التماس بگیرد. نگذار مشتم پیش کسی باز شود. آبرو داری کن...
جنس تابوتم از هر چه باشد مهم نیست، مهم این است که وقتی مردم همه بگویند یک لعنتی تمام عیار بود.
کلاغهای شوم را با سنگ قلابت نپران عشق من، بگذار آن قدر قار قار کنند تا از نفس بیفتند و به درک واصل شوند ، آن وقت من هم توی گور نمناک و بدبویم از سر حرص لبخندی میزنم و برای خودم زمزمه میکنم: این بود تلافی هر چه گذشت.
دستهایم که روی قفسه ی سینه ام قلاب شده است، حالت رمانتیکی به من میدهد.بگذار این گونه مرا به خاک بسپارند تا برای یک بار هم که شده رمانتیک و جذاب به نظر برسم.
حالت التماسم را مخفی کن، حتی اگر تو هم آن را در زمان زندگانی ام ندیده باشی، التماس پنهانی ترین شیوه ی هم خوابگی ام با زندگی بود.
آن وقت پس از دفن من از سر آسودگی نفسی بکش و خدایت را شکر که از شر من خلاص شدی.
من هم آن زیر برای خودم زندگی میکنم.با کرمها حرف میزنم و هر لحظه منتظر ورود نکیر و منکرم.
آنها نمی آیند و من سالها در انتظار می مانم. راستی، چقدر طول می کشد که تو به من بپیوندی؟