اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان با برادران مسلمانش [نیرومند و] افزونمی شود . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----549575---
بازدید امروز: ----40-----
بازدید دیروز: ----64-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/8/20 ساعت 7:0 عصر

اعجاز عشق

شفایافته: ناصر احمدى گل
تاریخ شفا: یازدهم بهمن 1375
بیمارى: لالى
زبانش مثل چوب خشک شده بود. گامهاى مهیب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنید. چشمانش از حدقه بیرون زده و به کنار جاده خیره مانده بود. در عمق تاریکى ، در کنار جاده، شبحى سفید، چون گرگى نرم در هیبت انسان، برآیینه چشمان ناصر نقش بسته بود. در محل زندگى او، کمى پایین تر چنبره زده بود. او آروز مى کرد مى توانست همچون پرنده اى سبک بال، این مسافت تا خانه را پرواز کند و از این همه اضطراب رهایى یابد.
صداى موتور سیکلت در دشت مى پیچد و مرد را به شبح نزدیکتر مى کرد. سکوت دشت ترس زنده مى کرد و نفس در سینه ناصر حبس شده بود. به چندمترى شبح که رسید تعجب کرد! به او خیره شد. باورش نمى شد. تمام توانش را به کار گرفت تا بر سرعت موتورسیکلت بیفزاید، اما دیگر رمقى نداشت. پلک بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از دیدگان مشوشش برداشت.
شاید خیالاتى شده بود، قلبش بشدت مى تپید و مثل گنجشکى که مى خواهد آزاد شود، خود را به قفس سینه مى کوبید. رخ برگردانید تا یقین پیدا کند که آنچه بر او گذشته کابوسى بیش نبوده است. نه امکان نداشت، احمد بر ترک موتورش سوار شده بود. ناصر ترسیده بود، خواست احمد را پیاده کند. اما دستش از میان بدن احمد عبور کرد، گویى جسم او از مه تشکیل شده بود، ترس بیش از پیش بر او چیره شد.
کنترل موتورسیکلت از دستش خارج گردید و او را نقش بر زمین کرد. تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سیاه پوش بودند، چه کسى مرده بود؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند؟ چرا برادرش نام او را با گریه صدا مى زد؟ با شتاب بیش آنها رفت. تلاش کرد که برادر را در آغوش بکشد و آرام کند، اما گویى جسم او همانند احمد از مه تشکیل شده بود.
جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند.
آه !! این خود اوست یعنى ... یعنى ...
آب سرد را باز کردند، موج آب، او را به ساحل بیدارى کشاند. با سختى چشمانش را گشود، خود را روى تخت و در حصار سایه هایى یافت که او را احاطه کرده بودند. سایه ها پررنگتر شدند. ناصر تکانى به خود داد که برخیزد اما به سبب ضعف زیاد نتوانست. برادر ناصر با حالى پریشان در آستانه در اتاق ظاهر شد، دوان دوان به سویش آمد و او را در آغوش کشید و در حالى که سعى داشت بر اعصابش مسلط شود، گفت: حالت خوبه داداش جون؟ بعد رو به سوى مشهدى على کرد و ادامه داد: خدا خیرت بده که ناصر رو رسوندى به بیمارستان، واقعا متشکرم. نگفتى حالت چطوره داداش؟ ناصر تلاش کرد که کلمه اى در پاسخ برادرش بگوید، اما هر چه کوشید نتوانست. پزشک، برادر ناصر را به بیرون از اتاق دعوت کرد.
همسر ناصر که بر روى یکى از نیمکتهاى کنار راهرو نشسته بود و مى گریست، با دیدن پزشک و برادر همسرش، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسید: آقاى دکتر حال ناصر چطوره؟
پزشک که سعى در آرام نمودن آنها داشت، گفت: حالش رضایت بخش است. تنها مشکلى که وجود دارد این است که متأسفانه آقاى احمدى قدرت تکلم را از دست داده است. برادر ناصر با تعجب پرسید: براى چه؟ دکتر گفت: علتش به درستى مشخص نیست، ولى احتمالاً باید شوکى به ایشون وارد شده باشه که در این مورد متأسفانه کارى از دست ما ساخته نیست. و شما مى تونید فردا بیمار رو به منزل ببرید.
با این که از آن حادثه چند هفته مى گذشت، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد. هر چه مى کوشید به آن حادثه فکر نکند، نمى توانست. آن اتفاق چون کابوسى وحشتناک، آسایش را از او سلب نموده بود.
ناصر با چشمانى کم فروغ و گونه هایى بى رنگ، در کنجى از اتاق نشسته و در سکوت فرو رفته بود. غم بیمارى او را تا درگاه یأس پیش برده بود.
احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد. زن سکوت حزن انگیز اتاق را شکست و گفت: میگم ناصر، ما که به خیلى از دکترا مراجعه کردیم و نتیجه نگرفتیم. برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن که اگه مایل باشیم همراهشون بریم.
مرد نگاه غمبارش را به تصویر بارگاه منور حضرت رضا(ع) که به دیوار نصب شده بود، انداخت. درخشش گنبد و گلدسته ها، نور عشق و امید را در دل او روشن کرد، اشک در دیدگانش حلقه زد و عشق زیارت امام رضا(ع) بر دلش شعله ور شد. خنکاى پاییز، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود. ابرهاى تیره آسمان را پوشانده و با تندى وزیدن گرفته بود، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى کرد.
در صحن حرم مطهر تعداد زیادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند که ذکرگویان داخل حرم مى شدند. باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زیبایى خاصى داشت. ناصر به همراه چند بیمار دیگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود. باد بر صورتش شلاق مى زد. کلاهش را تا روى ابروانش پایین کشید و در خویش فرو رفت. چشمهایش مملو از اشک شده نگاه نیازمندش را به پنجره گرده زد. ناصر در حریم عشق و در جمع حاجتمندان، کعبه دلش را به زیارت نشسته بود. بغضش گشوده شد و در دل به ائمه(ع) متوسل گردید.
او آرام مى گریست و در سکوت با تلاوت آیات قرآن از خداوند کمک مى خواست، و با آب دیده، دل را صفا مى داد.
هنگامى که پلکها بر نگاهش پرده کشید، آقایى سبزپوش در هاله اى از نور، در حالى که شال سبز بر کمر داشت به سوى او آمد و با شیرینترین لحن فرمود: برخیز! طنین صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشید. ناصر هیجان زده از جا برخاست، گویى نسیم رحمت وزیدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود.
جشن آب و آیینه و گل و ریحان بود، فرشتگان چه زیبا میزبانى مى کردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ریختند. رایحه عشق شامه ها را نوازش مى داد، و عاشقان به پراکنده در گلستان جاویدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره، عنایت مولا را به نظاره نشستند.


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else