اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشه آینه‏اى است تابناک ، و پند روزانه ترساننده‏اى از غل و غش پاک ، و تو را در ادب کردن نفس بس که دورى کنى از آنچه نپسندى از دیگر کس . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----549576---
بازدید امروز: ----41-----
بازدید دیروز: ----64-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 88/3/14 ساعت 6:30 عصر


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 88/3/7 ساعت 6:11 عصر

شهادت حضرت زهرا (س)

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 88/3/3 ساعت 8:26 عصر


خرمشهر شقایقی خون رنگ

نویسنده: سید مرتضی آوینی
خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد.... داغ شهادت.
ویرانه های شهر را قفسی در هم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند، زندگی زیباست، سلامت تن زیباست، اما پرنده عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند، ومگر نه آن که گردنها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیش تر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آن که خانه تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه روح را آباد شود؟ و مگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی ، که کره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم هایی فربه و تن پرور برمی آید؟ پس اگر مقصد را نه این جا، در زیر سقف های دل تنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست، بهتر آن که پرنده روح دل در قفس نبندد، پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد. زندگی زیباست، اما از مجید خیاط زاده باز پرس که زندگی چیست.
اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن خاک سپرده اند، پس ما قبرستان نشینان عادات و روز مرگی ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر، پرستویی که مقصد را در کوچ می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد... سید صالح موسوی نمی توانست شهادت مجید را ببیند و ندید، خبر شهادت او را در پرشن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو می دانی که هر تعلقی، هر چند بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی که جان را به صاحب جان پیوند می دهد کوچک است.
پیکر مجید را برادرش رضا غسل داد که اکنون خود او نیز به قبیله کربلاییان الحاق یافته است.
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است.... و در اطراف آن قبیله ای مسکن گزیده اند که نور می خورند و نور می آشامند، زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور می رسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودان حکومت دارند.
این نامها که بر زبان ما می گذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامه هایی که بر آن مهر « باطل شد» خورده است، نیستند، ما جز با صورتی موهوم از عوالم راز آمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش می کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم، و توفیق این تلاش جز اندکی بیش نیست.
پروانه های عاشق نوربال در نفس گل هایی می گشایند که بر کرانه سبز این چشمه ها رسته اند و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نور اللانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهان تر از او نیست، و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیده اند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
کتابخانه مسجد امام جعفر صادق (علیه السلام ) بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و اینانند قبیله نور خواران و نور آشامان، و قوام این عالم اگر هست در اینان است و اگر نه، باور کنید که خاک ساکنان خویش را به یکباره فرو می بلعید، مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که می تپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آن گاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگریز شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع مظهر همه آن آرزویی بود که جز در باز پس گیری شهر برآورده نمی شد، مسجد جامع، همه خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود، خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم آوران وبسیجیان غرقه در خون ظاهر شود، و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند وبا مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکر هاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد وبه آب و باد و خاک و آتش پیوست اما.... راز خون آشکار شد، راز خون را جزء شهدا در نمی یابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است. اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است و نگو شیرین تر، بگو بسیاربسیار شیرین تر است. راز خون در آنجا ست که همه حیات به خون وابسته است، اگر خون یعنی همه حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیش ترین ازآن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند، راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می بخشد که این راز را دریابد، و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی یابد. آنان را که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند، مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جسته اند. آنان ترس را مغلوب کرده اند تا فتوت وکربلاییان پای در آزمونی دشوار می گذارند.
کربلا مستقر عشاق است و شهید محمد علی جهان آرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن کربلا استقرارنیاید. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد.
شایستگان جاودانانند ؛حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی انتهای نور که پرتوی از آن همه کهکشان های آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای، دستی بر ار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 88/2/27 ساعت 11:36 عصر


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 88/2/27 ساعت 5:23 عصر

چهلم مادرم

 

می‌گویند وجود مادر بهترین بهانه‌ای است که خدا به انسان نظر مهربانی داشته باشد. واقعا راست می‌گویند. پنجشنبه چهلم مادرم بود.. آمدیم بر سر مزارش در بهشت زهرا. بعد از گذشت چهل‌روز سنگینی نبودنش مثل همان روز اول بود. گریه تنها ابزاری است که در سختی فراق مادر می‌تواند آدم را سبک کند. نگاه صبورانه و دلگرم‌کننده‌ی هر مادری بهترین پشتوانه‌ی زندگی است. در شرایط سخت پیش‌رو بیش از همیشه به دعایش نیاز دارم که نیست. یکی از دوستان به هنگام فوت مادرم در پیام تسلیتش نوشته بود که روزی به دوست مادر از دست داده‌اش گفته خوب شد مادرت بعد از آن همه سختی راحت شد و رفت. پاسخ شنیده بود که او رفت ولی از وقتی رفته گویا همه‌ی آن سختی‌ها و ناراحتی‌ها را به دوش من ریخته و رفته است. من بعد از چهل روز به خوبی می‌فهمم که چه سخت است تحمل سختی‌ها و ناراحتی‌های بی‌مادری. خدا مادرتان را نگه دارد. در هر سن و سالی که هستید. از سوی پدربزرگوارم، خواهران و برادران و همه‌ی فامیل از همه‌ی کسانی که در این 40 روز به شکل‌های گوناگون تسلیت گفتند از صمیم قلب ممنونم. واقعا این تسلیت‌ها تسلا بخش مصیبت‌های بزرگ هر انسانی است. اگر دوست داشتید برای شادی رو ح مادرم یک صلوات و یک فاتحه بفرستید.

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 88/2/23 ساعت 8:37 عصر

دستهای نیازم بسوی تو
دراز است
...

 

مناجات چهلم

فردا چهل روز از غم انگیزترین غروب زندگی ام خواهد گذشت  و بغض
حسرت آرزوی دیدار روی ماهت را ناممکن ساخته است....

کاش امروز زیارتت قسمتم بود.....

کاش امروز در کنار آرامگاهت
سوره نیایش می خواندم....

کاش امروز با صوت حزین عقده دل
وا می کردم....

کاش امروز در کنارت شمع جان می
افروختم و پروانه وار قبرت را طواف می کردم....

کاش امروز دسته گلهای زندگی ات
دل تنگشان را در کنارت به دریای وسیع روحت می سپردند....

مادرم برای تو
نوشتن سخت است و کلمات یاریم نمی کنند شاید می خواهند غم درونم
آشکار نگرددو شکسته های روحم به آرامی و تنهای ترمیم شوند.....

همیشه تمام وجودم را تقدیم
نگاه منتظرت می کنم و بهترین رحمت خداوند را به بالهای فرشتگان می سپارم تا نثار
روحت کنندو....وفردا به دیدارت خواهیم آمد.....
.

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 88/1/28 ساعت 8:1 عصر

مزار مادرم کجاست؟

تمام فانوس‏هایم را بر چلّه‏های بی‏کسی آویخته‏ام؛ به یاد شبی تاریک و بی فانوس خورشید، که ماه را به خاک می‏سپرد.

تمام شمع‏هایم را به اشک‏ریزان خاطره تنهایی شبی آورده‏ام که یلدای اندوه بود بی‏سپیده.

از تمام گنبدهای مزیّن جهان، از تمام بناهای باشکوه دنیا، با بغضی که زیر باران اشک، خیس خیس شده، به هزار لهجه پرسیده‏ام.

از همه نشانه‏داران، نشانه گوهر بی‏نشانم را پرسیده‏ام.

زیارتگاه مادر خورشید، چشمه مهتاب، آبگیر آسمان کجاست؟

گنبد و گلدسته مادر مهربان من کجاست؟

انگار در این جست‏وجوی بی‏پایان، افسوس و اشک، تقدیر من است!

می‏روم به دشت شقایق‏های پرپر تا با گلبرگ‏های سوخته، برای بی‏نشانی مادرم، اشک بریزم.

می‏روم در بوستان یاس‏های نیلی تا با نفس باد، مویه‏کنان، مرثیه رنج‏هایش را بخوانم.

می‏روم تا ناکجاآباد عشق‏های آسمانی تا با گیسوان پریشان فرشتگان، برای آن عشق الهی مویه کنم و از همه بپرسم: «مزار مادر کجاست»؟


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 88/1/24 ساعت 10:37 عصر

با قلبی آکنده از غم وغصه با نهایت تاسف وتاثر در روز دوشنبه 88/1/17 مادرم به دیار باقی شتافت . برای آن مرحومه مغفره علو درجات و رحمت الهی را خواستارم. برای شادی روح او فاتحه و اخلاص.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 88/1/4 ساعت 12:42 عصر

...آن روز زنگ آخر انشا داشتیم ،هوای کلاس مثل همیشه سرد بود ویک بخاری
هیزمی که هیچ وقت گرمایی از آن بلند نمی شد در گو شه ای از آن مشغول
فعا لیت مذبوحانه ای بود .

خانم معلم وارد شد ، بر پا ، بلند شدیم - بر جا ، نشستیم .پس از یک سر ی صحبت های متداول ، خانم معلم موضوع انشا را بر روی تخته سیاه نوشت:" فصل بهار را تعر یف کنید"، مشغو ل شوید .

از
پنجره کلاس نگاهی به بیرن انداختم ،گر چه چند روزی بیشتر به عید نمانده
بود ، هیچ نشانی از بهار و عید نمی دیدم. باران دوباره شروع به
باریدن کرده بود ،صحن حیاط مدرسه کاملا" خیس بود ، فراش
مان     -آقای حیدری -در حا لی که یک بخاری هیزمی را
به زحمت دنبال خود می کشید، لنگ لنگان از داخل انبار بیرون می
آمد. آقای ناظم هم در حا لی که گوش یکی از شا گر دان را گرفته بود به زور او را دنبال خود می کشید.

پس
بهار کجاست ؟ هر چه هست سرما و درد و نکبت ا ست ، چه طور چیزی را که اصلا"
وجودش را حس نمی کنم، تو صیف کنم .به درون کلاس نگا هی انداختم ، بچه
ها سر های شان را دا خل دفتر ها فرو برده، می نوشتند. بلا نسبت شبیه یک
گله گو سفند در حال نشخوار که شاید غذای شان کلمات قلمبه سلمبه ای بود که
مفهو
مش را هم نمی فهمیدند . نگاهم از روی آن ها به سمت خانم معلم سر خورد،پشت
میزش نشسته بود ودر کمال آرامش مشغول با فتن بود ،شاید بلوز می بافت!
شاید
هم شال گردنی زیبا و گرم!    ناگهان به سمت من برگشت
.نگاهم را دزدیدم ، ولی فهمیده بود که چیزی نمی نو یسم ،با کمی آرامش که
عجیب هم
می
نمود ،گفت:رضایی حواست کجا ست ؟ گفتم همین جا خانم ، گفت گاهی از پنجره
بیرون را نگاه کن و اگر دیدی آقای نا ظم و یا مدیر به این طرف می آ یند،
به من بگو ، گفتم چشم و او دو باره مشغول بافتن شد ، تازه فهمیدم که خانم
معلم
نمی خواهد آقای مدیر و یا ناظم بفهمند که او در کلاس با فتنی    می بافد .

دوباره
به خانم معلم نگاهی انداختم ،آرامش زیبا یی داشت ، لبا سش هم قشنگ بود: یک
بلوزسفید یقه اسکی پو شیده بود و روی آن یک ژاکت بافتنی زیبا پر از گل های
رنگا رنگ،بله ...بهار را پیدا کرده بودم ، ژاکت خانم معلم بود ، با سرعت
شروع به نوشتن کردم آن قدر نوشتم تا صدای خانم معلم مرا به خود آ
ورد :      هرچه نو شتید بس است ، حسینی تو
بیا انشایت را بخوان.

 حسینی با آن دماغ های آ ویزان که انگارآفتابه
بهش بسته بودند کنار تابلو رفت .خواند. نمی دانم چه چیزی را خواند ولی
هرچه بود مطمئن بودم مهمل بوده ،چون بچه بسیار بی استعداد ولی پر رویی
بود . بار دیگر صدای خانم معلم بلند شد ، رضایی تو هم بیا انشایت را
بخوان. نمی دانید چه قدر خو شحال شدم ؛چون می دانستم شا ه کاری خلق کرده
ام! باسرعت کنار تابلو آمدم وشروع به خواندن کردم:

"فصل بهار را تعریف کنید.

بهار مانند پاییز ا ست، بهار مانند زمستان است و بهار مانند تا بستان و به عبارتی تما م شان فصل .          در تابستان هوا گرم است ودر بهار نیست ،خو ب نباشد .

در زمستان برف می بارد و در بهار نمی بار د ، خوب نبارد .

آ یا به این دلایل می توا نیم بگوییم ، این از آن بهتر و آن از این بدتر است ؟

بهار
یک معناست ، معنی زیبا یی ها، می خواهد فصل باشد و یا نباشد ،مثلا" ژاکت
خانم معلم با آن گل های زیبا یک بهار است..." بله خواندم و خواندم وآن قدر
محو نوشته زیبایم بودم که بار اول صدای خانم معلم را نشنیدم که فریاد می
زد :"خفه شو پسره احمق !"

چشم تان روز بد نبیند خانم معلم را دیدم که چهره اش به رنگ لبو در آمده بود و با سر
عت به طرف من     می آمد. تا به خودم بجنبم چک اول را
خوردم ولی نمی دانم چرا به دومی نکشید. انگارخانم معلم پشیمان شده بود! به
هر حال به سرعت بر گشتم و در سر جایم نشستم . ولی چرا؟ مشکل نو شته
ام در کجا بود ؟ البته هنوز هم نفهمیدم چرا ؟ ازهمه مهم تر این که
درامتحان با این که مریض شده بودم ونتوانستم در سر جلسه انشا حاضر شو م
بمن بیست داد !!

***

زنگ
را زدند و همه به سمت در دویدیم با حرارت و سر عت سمت خانه می آمدم که نا
گهان یاد میهمانی عصر افتادم ، قد م ها یم سست شد،غمی شناخته شده سرا پا
یم را در برگرفت ، غمی که خوب دلیلش را می دانستم ولی برای گریز از آن هیچ
چاره ای نبود .

کوچه
ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشتم ، به آخرین کوچه که رسیدم با
منظره ای آشنا روبه رو شدم، این کوچه دو طرفش کمی بالا آمده بود و میانش
گود بود.در وسط کوچه چاهکی بود که آب باران به داخل آن می رفت، البته گا
هی اوقات تکه ای سنگ جلو ی آن را می گرفت وآب چون نمی توانست از آن رد شود
سطح کوچه را می پوشاند. امروز هم همین اتفاق افتاده بود و سطح کوچه پر از
آب بود. چند نفر از بچه های همسایه مان که تقریبا" همسن وسالم بودند کنار
آب ایستاده بودند و نمی دانستند چگونه باید از آن بگذرند. انگار این بار
شانس به من رو کرده بود. با این که روزم شروع خوبی نداشت و به خاطر بهار ،
چک محکمی خورده بودم شاید حالا با لذت عبور از این آب، آن واقعه نا گوار
را فراموش می کردم .

چند
نفر از بچه ها پسر بودند و دو نفرشان دختر، با تحقیر نگاهی به کفش های
قشنگ و مکش مرگ مای پسرها انداختم، نمی دانید چه وقت ها به خاطر این چکمه
های سیاه و بلندو زشت در مقابل کفش های قشنگ آن ها احساس حقارت کردم ، ولی
امروز نوبت تلافی رسیده بود ودیگراین کفش های زیبا و راحت به درد نمی
خورد. زنده باد بت های سیاه و زشت !!

با تحقیر نگاهی به سرا پای پسرها انداخته و با نگاهی دزدکی به دختر ها و با لبخندی پیروزمندانه مانند اساطیر قدیم یونان به آب زدم ! چنان غرق دلبری از حضار بودم که فراموشم شد چاهک در وسط کوچه قرار دارد و من گردن شکسته درست در وسط کوچه مشغول دلبری هستم ! فشار
بت های نکبتی و سنگین من سنگ روی چاهک را داخل آن انداخت و به دنبال آن
پای راست من و بقیه قضایا؟! با سر به داخل آب غلطیدم و درهمان لحظه صدای
قهقهه بچه ها را شنیدم ، دیگر سردی آب را هم احساس نمی کردم. گر گرفته
بودم ، نه خندیدم و نه گریه کردم !به آ رامی بلند شده ، به طرف منزل
به راه افتادم.مادر بزرگم لباس هایم را از تنم درآورده ، کنار بخاری
گذاشت تا خشک شود، مادرم هم زیادپا پی من نشد که چه اتفاقی افتاده، شاید
هم ته دلش خو شحال بودکه بدون زحمت او لباس هایم شسته شدند!

بعد
از این که ناهار را خوردم در اتاق بالای صندوق نشستم. مادرم پرسید: عصر چه
لباسی می پوشی؟ سئوالی از این خنده دارتر نشنیده بودم! من غیر از آن یک
دست لباس زرد ، قهوه ای ، زرشکی ، سورمه ای مگر چیز دیگری هم داشتم ؟!
خودش ادامه داد، لبا س هایت که خشک می شوند ، من هم دارم برایت جوراب درست
می کنم ! نه این دیگر غیر قابل تحمل نبود ،چشم هایم کنارچرخ خیاطی به چند
جفت جوراب پاره افتاد، جوراب هایی که اگر به پا یم می کردم تا سر ران هایم
هم کش می آمد! خدا خودش رحم کند! باز دارد از آن بلا ها به سرم می آید ،
در مدرسه حداقل مجبور نبودم داخل بت هایم جوراب بپوشم .

مادرم
در سکوت جوراب ها را یکی یکی بلند می کرد وبا قیچی نزدیک به ده سانت جلوی
آن راکه پاره شده بود، می برید و زیر چرخ می گذاشت و مستقیم چرخ
می کرد ! نه انحنایی و نه بریدگی ای!

اصلا"
شما در عمرتان چنین جوراب هایی را پو شیده اید؟ وقتی به پای تان کردید
جلوی آن دارای دو شاخ می شود و رکابش تا وسط کف پای تان می آید که هیبتش
بزرگ ها را می ترساند، چه رسد به بچه ها! نکبتی گرما هم نداشت. بغض کرده
بودم ، جرئت اعتراض هم نداشتم. چهار زانو روی صندوق نشسته ، با
التماس به مادرم نگاه می کردم. مادرم هم مانند یک خیاط زبر دست جوراب ها
را می دوخت وبا تحسین به آن ها نگاه می کرد. من تحمل ساخت هر چیز خا نگی
را داشتم مگر جوراب ! دفتر ها یم هم خانگی بود مادرم کاغذ های امتحانی را
می خرید و و وسط آن هارا با نخ و سوزن می دوخت و می شد دفتر و با این که
اکثرا" دو طرف آن با هم یکسان در نمی آمد ، باز هم قا بل تحمل بود ؛ولی
این جوراب ها نه! آن ها یک چیز دیگر بودند!

 داشتم
فکر می کردم پوشیدن این جوراب ها نحسی امروز را تکمیل می کند .هر چه به
وقت میهمانی نزدیک تر می شدیم من هم کلا فه تر می شدم. به هر حال جلوی
گذشت زمان را که نمی شود گرفت . وقت رفتن شد و مادرم با سلیقه خودش
یک جفت از آن جوراب های کذایی را انتخاب کرد و گفت بپوش! نگاهم با التماس
به او دوخته شده بود ولی انگار متوجه هیچی چیزنبود!جوراب ها را با اکراه
گرفتم و پوشیدم، به همه چیز شبیه بود جز جوراب! لباس هایم را که تازه خشک
شده بودند به تنم کردم و مطابق معمول پاچه شلوار را داخل بت، با مادرم به
راه افتادیم .

***

خانه
ما تا خانه عموی مادرم فا صله زیادی نداشت، وقتی به آن جا رسیدیم بقیه
میهمان ها آ مده بودند. بچه های فامیل داخل حیاط مشغول بازی بودند، مادرم
داخل اتاق رفت و من هم با بچه هاسر گرم بازی شدم.کودکی بود و فراموشی
،بازی گٌرگم به هوا و دویدن وگرم شدن درآن هوای سرد باعث شد همه چیز را
فراموش کنم ؛حتی سوراخ گشادی که در چکمه هایم پیداشده بود و آب جمع شده در
حیاط داخل آن       می رفت!

هوا تاریک شده بود ، صدای خانم صا حب خانه بلندشد که "دیگر باز ی بس است،بیا
یید بالا چیزی بخورید"! با بچه ها از پله ها بالا رفتیم و جلوی در اتاق
ایستادیم. بچه های فا میل از دختر و پسر، یکی یکی کفش ها ی شان را در می آ
وردند و داخل اتاق می رفتند، برایم خیلی جالب بود! تما م شان کفش پا ی شان
بود و وقتی کفش های شان را در می آوردند جوراب های تمیز و خو ش رنگ شان
خود نمایی می کرد. آخرین نفر هم وارد اتاق شد. من ماندم و بت های پاره و
جوراب های شاخ دار و خیس ساخت خانه !

صدای
مادرم را شنیدم:" رضا چرا نمی آیی؟" به آرامی پای راستم را از داخل چکمه
بیرون آوردم. چشم تان روز بد نبیند! آب داخل چکمه باعث شده بود آن چیز های
زشت و بد هیبت که مادرم معتقد بود جوراب هستند کا ملا" کثیف و
گلی شود و به من دهن کجی کند! بار دیگر صدای مادرم را شنیدم:"
رضا چه مرگته چرا نمی آی؟" نه راه پس داشتم ونه راه پیش! می دانستم اگر با
این چیزهای نکبتی داخل اتاق بروم تمام اتاق و قالی های صا حب خانه را کثیف
می کنم و موجب خنده بچه های فامیل هم می شوم.دیگر برای آن روز و با آن
اتفاقاتی که برایم افتاده بود ،تحمل تحقیر شدن را نداشتم.نا گهان یک تصمیم
انقلابی
گرفتم
، به سرعت جوراب ها را از پایم در آورده ، همان طور خیس داخل جیب
هایم چپاندم. با عزمی راسخ داخل اتاق شدم و سلام کردم. به سرعت دویدم .تا
قبل از این که مادرم بفهمد شاهکار خیاطی اش را در آورده ام، نشستم!
در یک لحظه نگاهم به چشم های مادرم افتاد ، به پاهایم خیره شده بود.چهره
اش دیدنی بود. دیگر به سیم آخر زدم و بدون توجه به نگاه های غضناک مادرم،
با خنده پیش بچه ها نشستم و با خوردن آجیل و شیرینی و میوه همه چیز را
فراموش کردم.

زمان
رفتن رسید ، قبل از همه بلند شدم و با یک خداحافظی سریع از اتاق بیرون
آمده، خودم راکنار در حیاط رساند.مادرم از همه خداحافظی کرد و به طرف من
آمد. بدون لحظه ای تأمل از در خارج شده ، به راه افتادم. مادرم در
سکوت کامل به دنبالم می آمد.من سعی می کردم فا صله ام را با او حفظ کرده،
نزدیکش نشوم. کنار در خانه ایستادم تا با یک فشار آن را باز کنم.
مادرم زحمتم را کم کرد و با یک اردنگی جانانه چنان مرا داخل حیاط پرت کرد
که اگر اتاق خانه مان هم سطح حیاط بود دیگر زحمت به داخل اتا ق رفتن را هم
نمی کشیدم! با چند تو سری دیگر کار از طرف مادرم تقر یبا" تکمیل شد! 
پدرم وقتی موضوع را جویا شد مادرم با آب و تاب تمام توضیح داد که من چه
طور باکندن آن چیزهای نکبتی و زشت آبروی خانواده را برده ام! او هم با چند
کشیده آبدار کار را تکمیل کرد !

***

در
رختخوا بم فکر می کردم اگر جوراب پایم بود آبروی من می رفت و کندن آن
آبروی خانواده را برد! راستی چه قدر راحت آبروی آدم ها به خطر می افتد!
پلکهایم سنگین شده بودند ، روز سختی داشتم ، یک روز بهاری بارانی با جوراب !

بهار را نتوانستم پیدا کنم ، و هنوز هم! حتی در ژاکت پر از گل !

باران رادیدم ، نه! یک رحمت آ سمانی نبود یک بلیه آ سمانی بود !

ولی جوراب ها یم ، جوراب هایم یک نکبت آسمانی زمینی بود .

پلکهایم بروی هم رفت .


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 87/11/20 ساعت 4:35 عصر

تولد...

روزی پاک متولد می شویم و مسافتی به نام زندگی طی می کنیم

و روزی دیگر بدرود خواهیم گفت

به بهانه تولدم می گویم

رویای دیروز

رویاهایم را با حقیقت زندگی گره نمی زنم

انتظار ابی ترین روزها را می کشم

نباید شکست خورده و مغلوب،با بغضی در گلو

از پشت پنجره غروب افتاب را نظاره گر باشم

نباید در حسرت شهد شیرین زندگی

ثانیه ها را به ساعت ها تبدیل کنم

و بی آرزو خواب فرداها را ببینم

گر چه رو به رویم دریچه ای هست

 که کلیدش را سهم من ندانستند

اما در برابر طوفان حوادث فقط می توانم

بر شانه های خسته خودم تکیه کنم

تا زمین صدای شکستنم را نشنود

برای رهایی،پر پروازی ندارم

اما احساسم به من می گوید

فردا همان رویایی است که دیروز در ارزویش بودم

 

Happy Birthday    

 

  تولد...

باز هم به بهانه تولدم از زندگی می گویم

که به آن امیدوارم

چه ساده است با گریستن خویش زنده می شویم

و چه ساده در میان گریستن می میریم

و در فاصله این دو سادگی چه معنایی می سازیم

به نام زندگی

زندگی کوچه ای است در غبار هزاران آرزو فرو رفته است

و غم خنده را در آغوش می فشارد

و رد پای عشق را در گذر زمان خواسته یا نا خواسته

در گنجینه افکارم هراسان بر جای می گذارد

زندگی هنر هم نفسی با غمهاست

و هنر ساختن اکنون تا روشنی آینده ست

زندگی هنر یافتن روزنه در تاریکی ست

زندگی دوختن شادی هاست

و به تن کردن پیراهن گلدار امید

 بیایم بیرون رویم از خانه و از کوچه بن بست زمستانی

تا رسیدن به بهار

  پس بیایم صادقانه زندگی کنیم...  

بار دیگر از دوستان و همراهان همیشگی تشکر می کنم

 آرزو بارانی ...

Birthday Song






    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else