اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ستم راندن بر بندگان بدترین توشه است براى آن جهان . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----549553---
بازدید امروز: ----18-----
بازدید دیروز: ----64-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 88/1/4 ساعت 12:42 عصر

...آن روز زنگ آخر انشا داشتیم ،هوای کلاس مثل همیشه سرد بود ویک بخاری
هیزمی که هیچ وقت گرمایی از آن بلند نمی شد در گو شه ای از آن مشغول
فعا لیت مذبوحانه ای بود .

خانم معلم وارد شد ، بر پا ، بلند شدیم - بر جا ، نشستیم .پس از یک سر ی صحبت های متداول ، خانم معلم موضوع انشا را بر روی تخته سیاه نوشت:" فصل بهار را تعر یف کنید"، مشغو ل شوید .

از
پنجره کلاس نگاهی به بیرن انداختم ،گر چه چند روزی بیشتر به عید نمانده
بود ، هیچ نشانی از بهار و عید نمی دیدم. باران دوباره شروع به
باریدن کرده بود ،صحن حیاط مدرسه کاملا" خیس بود ، فراش
مان     -آقای حیدری -در حا لی که یک بخاری هیزمی را
به زحمت دنبال خود می کشید، لنگ لنگان از داخل انبار بیرون می
آمد. آقای ناظم هم در حا لی که گوش یکی از شا گر دان را گرفته بود به زور او را دنبال خود می کشید.

پس
بهار کجاست ؟ هر چه هست سرما و درد و نکبت ا ست ، چه طور چیزی را که اصلا"
وجودش را حس نمی کنم، تو صیف کنم .به درون کلاس نگا هی انداختم ، بچه
ها سر های شان را دا خل دفتر ها فرو برده، می نوشتند. بلا نسبت شبیه یک
گله گو سفند در حال نشخوار که شاید غذای شان کلمات قلمبه سلمبه ای بود که
مفهو
مش را هم نمی فهمیدند . نگاهم از روی آن ها به سمت خانم معلم سر خورد،پشت
میزش نشسته بود ودر کمال آرامش مشغول با فتن بود ،شاید بلوز می بافت!
شاید
هم شال گردنی زیبا و گرم!    ناگهان به سمت من برگشت
.نگاهم را دزدیدم ، ولی فهمیده بود که چیزی نمی نو یسم ،با کمی آرامش که
عجیب هم
می
نمود ،گفت:رضایی حواست کجا ست ؟ گفتم همین جا خانم ، گفت گاهی از پنجره
بیرون را نگاه کن و اگر دیدی آقای نا ظم و یا مدیر به این طرف می آ یند،
به من بگو ، گفتم چشم و او دو باره مشغول بافتن شد ، تازه فهمیدم که خانم
معلم
نمی خواهد آقای مدیر و یا ناظم بفهمند که او در کلاس با فتنی    می بافد .

دوباره
به خانم معلم نگاهی انداختم ،آرامش زیبا یی داشت ، لبا سش هم قشنگ بود: یک
بلوزسفید یقه اسکی پو شیده بود و روی آن یک ژاکت بافتنی زیبا پر از گل های
رنگا رنگ،بله ...بهار را پیدا کرده بودم ، ژاکت خانم معلم بود ، با سرعت
شروع به نوشتن کردم آن قدر نوشتم تا صدای خانم معلم مرا به خود آ
ورد :      هرچه نو شتید بس است ، حسینی تو
بیا انشایت را بخوان.

 حسینی با آن دماغ های آ ویزان که انگارآفتابه
بهش بسته بودند کنار تابلو رفت .خواند. نمی دانم چه چیزی را خواند ولی
هرچه بود مطمئن بودم مهمل بوده ،چون بچه بسیار بی استعداد ولی پر رویی
بود . بار دیگر صدای خانم معلم بلند شد ، رضایی تو هم بیا انشایت را
بخوان. نمی دانید چه قدر خو شحال شدم ؛چون می دانستم شا ه کاری خلق کرده
ام! باسرعت کنار تابلو آمدم وشروع به خواندن کردم:

"فصل بهار را تعریف کنید.

بهار مانند پاییز ا ست، بهار مانند زمستان است و بهار مانند تا بستان و به عبارتی تما م شان فصل .          در تابستان هوا گرم است ودر بهار نیست ،خو ب نباشد .

در زمستان برف می بارد و در بهار نمی بار د ، خوب نبارد .

آ یا به این دلایل می توا نیم بگوییم ، این از آن بهتر و آن از این بدتر است ؟

بهار
یک معناست ، معنی زیبا یی ها، می خواهد فصل باشد و یا نباشد ،مثلا" ژاکت
خانم معلم با آن گل های زیبا یک بهار است..." بله خواندم و خواندم وآن قدر
محو نوشته زیبایم بودم که بار اول صدای خانم معلم را نشنیدم که فریاد می
زد :"خفه شو پسره احمق !"

چشم تان روز بد نبیند خانم معلم را دیدم که چهره اش به رنگ لبو در آمده بود و با سر
عت به طرف من     می آمد. تا به خودم بجنبم چک اول را
خوردم ولی نمی دانم چرا به دومی نکشید. انگارخانم معلم پشیمان شده بود! به
هر حال به سرعت بر گشتم و در سر جایم نشستم . ولی چرا؟ مشکل نو شته
ام در کجا بود ؟ البته هنوز هم نفهمیدم چرا ؟ ازهمه مهم تر این که
درامتحان با این که مریض شده بودم ونتوانستم در سر جلسه انشا حاضر شو م
بمن بیست داد !!

***

زنگ
را زدند و همه به سمت در دویدیم با حرارت و سر عت سمت خانه می آمدم که نا
گهان یاد میهمانی عصر افتادم ، قد م ها یم سست شد،غمی شناخته شده سرا پا
یم را در برگرفت ، غمی که خوب دلیلش را می دانستم ولی برای گریز از آن هیچ
چاره ای نبود .

کوچه
ها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاشتم ، به آخرین کوچه که رسیدم با
منظره ای آشنا روبه رو شدم، این کوچه دو طرفش کمی بالا آمده بود و میانش
گود بود.در وسط کوچه چاهکی بود که آب باران به داخل آن می رفت، البته گا
هی اوقات تکه ای سنگ جلو ی آن را می گرفت وآب چون نمی توانست از آن رد شود
سطح کوچه را می پوشاند. امروز هم همین اتفاق افتاده بود و سطح کوچه پر از
آب بود. چند نفر از بچه های همسایه مان که تقریبا" همسن وسالم بودند کنار
آب ایستاده بودند و نمی دانستند چگونه باید از آن بگذرند. انگار این بار
شانس به من رو کرده بود. با این که روزم شروع خوبی نداشت و به خاطر بهار ،
چک محکمی خورده بودم شاید حالا با لذت عبور از این آب، آن واقعه نا گوار
را فراموش می کردم .

چند
نفر از بچه ها پسر بودند و دو نفرشان دختر، با تحقیر نگاهی به کفش های
قشنگ و مکش مرگ مای پسرها انداختم، نمی دانید چه وقت ها به خاطر این چکمه
های سیاه و بلندو زشت در مقابل کفش های قشنگ آن ها احساس حقارت کردم ، ولی
امروز نوبت تلافی رسیده بود ودیگراین کفش های زیبا و راحت به درد نمی
خورد. زنده باد بت های سیاه و زشت !!

با تحقیر نگاهی به سرا پای پسرها انداخته و با نگاهی دزدکی به دختر ها و با لبخندی پیروزمندانه مانند اساطیر قدیم یونان به آب زدم ! چنان غرق دلبری از حضار بودم که فراموشم شد چاهک در وسط کوچه قرار دارد و من گردن شکسته درست در وسط کوچه مشغول دلبری هستم ! فشار
بت های نکبتی و سنگین من سنگ روی چاهک را داخل آن انداخت و به دنبال آن
پای راست من و بقیه قضایا؟! با سر به داخل آب غلطیدم و درهمان لحظه صدای
قهقهه بچه ها را شنیدم ، دیگر سردی آب را هم احساس نمی کردم. گر گرفته
بودم ، نه خندیدم و نه گریه کردم !به آ رامی بلند شده ، به طرف منزل
به راه افتادم.مادر بزرگم لباس هایم را از تنم درآورده ، کنار بخاری
گذاشت تا خشک شود، مادرم هم زیادپا پی من نشد که چه اتفاقی افتاده، شاید
هم ته دلش خو شحال بودکه بدون زحمت او لباس هایم شسته شدند!

بعد
از این که ناهار را خوردم در اتاق بالای صندوق نشستم. مادرم پرسید: عصر چه
لباسی می پوشی؟ سئوالی از این خنده دارتر نشنیده بودم! من غیر از آن یک
دست لباس زرد ، قهوه ای ، زرشکی ، سورمه ای مگر چیز دیگری هم داشتم ؟!
خودش ادامه داد، لبا س هایت که خشک می شوند ، من هم دارم برایت جوراب درست
می کنم ! نه این دیگر غیر قابل تحمل نبود ،چشم هایم کنارچرخ خیاطی به چند
جفت جوراب پاره افتاد، جوراب هایی که اگر به پا یم می کردم تا سر ران هایم
هم کش می آمد! خدا خودش رحم کند! باز دارد از آن بلا ها به سرم می آید ،
در مدرسه حداقل مجبور نبودم داخل بت هایم جوراب بپوشم .

مادرم
در سکوت جوراب ها را یکی یکی بلند می کرد وبا قیچی نزدیک به ده سانت جلوی
آن راکه پاره شده بود، می برید و زیر چرخ می گذاشت و مستقیم چرخ
می کرد ! نه انحنایی و نه بریدگی ای!

اصلا"
شما در عمرتان چنین جوراب هایی را پو شیده اید؟ وقتی به پای تان کردید
جلوی آن دارای دو شاخ می شود و رکابش تا وسط کف پای تان می آید که هیبتش
بزرگ ها را می ترساند، چه رسد به بچه ها! نکبتی گرما هم نداشت. بغض کرده
بودم ، جرئت اعتراض هم نداشتم. چهار زانو روی صندوق نشسته ، با
التماس به مادرم نگاه می کردم. مادرم هم مانند یک خیاط زبر دست جوراب ها
را می دوخت وبا تحسین به آن ها نگاه می کرد. من تحمل ساخت هر چیز خا نگی
را داشتم مگر جوراب ! دفتر ها یم هم خانگی بود مادرم کاغذ های امتحانی را
می خرید و و وسط آن هارا با نخ و سوزن می دوخت و می شد دفتر و با این که
اکثرا" دو طرف آن با هم یکسان در نمی آمد ، باز هم قا بل تحمل بود ؛ولی
این جوراب ها نه! آن ها یک چیز دیگر بودند!

 داشتم
فکر می کردم پوشیدن این جوراب ها نحسی امروز را تکمیل می کند .هر چه به
وقت میهمانی نزدیک تر می شدیم من هم کلا فه تر می شدم. به هر حال جلوی
گذشت زمان را که نمی شود گرفت . وقت رفتن شد و مادرم با سلیقه خودش
یک جفت از آن جوراب های کذایی را انتخاب کرد و گفت بپوش! نگاهم با التماس
به او دوخته شده بود ولی انگار متوجه هیچی چیزنبود!جوراب ها را با اکراه
گرفتم و پوشیدم، به همه چیز شبیه بود جز جوراب! لباس هایم را که تازه خشک
شده بودند به تنم کردم و مطابق معمول پاچه شلوار را داخل بت، با مادرم به
راه افتادیم .

***

خانه
ما تا خانه عموی مادرم فا صله زیادی نداشت، وقتی به آن جا رسیدیم بقیه
میهمان ها آ مده بودند. بچه های فامیل داخل حیاط مشغول بازی بودند، مادرم
داخل اتاق رفت و من هم با بچه هاسر گرم بازی شدم.کودکی بود و فراموشی
،بازی گٌرگم به هوا و دویدن وگرم شدن درآن هوای سرد باعث شد همه چیز را
فراموش کنم ؛حتی سوراخ گشادی که در چکمه هایم پیداشده بود و آب جمع شده در
حیاط داخل آن       می رفت!

هوا تاریک شده بود ، صدای خانم صا حب خانه بلندشد که "دیگر باز ی بس است،بیا
یید بالا چیزی بخورید"! با بچه ها از پله ها بالا رفتیم و جلوی در اتاق
ایستادیم. بچه های فا میل از دختر و پسر، یکی یکی کفش ها ی شان را در می آ
وردند و داخل اتاق می رفتند، برایم خیلی جالب بود! تما م شان کفش پا ی شان
بود و وقتی کفش های شان را در می آوردند جوراب های تمیز و خو ش رنگ شان
خود نمایی می کرد. آخرین نفر هم وارد اتاق شد. من ماندم و بت های پاره و
جوراب های شاخ دار و خیس ساخت خانه !

صدای
مادرم را شنیدم:" رضا چرا نمی آیی؟" به آرامی پای راستم را از داخل چکمه
بیرون آوردم. چشم تان روز بد نبیند! آب داخل چکمه باعث شده بود آن چیز های
زشت و بد هیبت که مادرم معتقد بود جوراب هستند کا ملا" کثیف و
گلی شود و به من دهن کجی کند! بار دیگر صدای مادرم را شنیدم:"
رضا چه مرگته چرا نمی آی؟" نه راه پس داشتم ونه راه پیش! می دانستم اگر با
این چیزهای نکبتی داخل اتاق بروم تمام اتاق و قالی های صا حب خانه را کثیف
می کنم و موجب خنده بچه های فامیل هم می شوم.دیگر برای آن روز و با آن
اتفاقاتی که برایم افتاده بود ،تحمل تحقیر شدن را نداشتم.نا گهان یک تصمیم
انقلابی
گرفتم
، به سرعت جوراب ها را از پایم در آورده ، همان طور خیس داخل جیب
هایم چپاندم. با عزمی راسخ داخل اتاق شدم و سلام کردم. به سرعت دویدم .تا
قبل از این که مادرم بفهمد شاهکار خیاطی اش را در آورده ام، نشستم!
در یک لحظه نگاهم به چشم های مادرم افتاد ، به پاهایم خیره شده بود.چهره
اش دیدنی بود. دیگر به سیم آخر زدم و بدون توجه به نگاه های غضناک مادرم،
با خنده پیش بچه ها نشستم و با خوردن آجیل و شیرینی و میوه همه چیز را
فراموش کردم.

زمان
رفتن رسید ، قبل از همه بلند شدم و با یک خداحافظی سریع از اتاق بیرون
آمده، خودم راکنار در حیاط رساند.مادرم از همه خداحافظی کرد و به طرف من
آمد. بدون لحظه ای تأمل از در خارج شده ، به راه افتادم. مادرم در
سکوت کامل به دنبالم می آمد.من سعی می کردم فا صله ام را با او حفظ کرده،
نزدیکش نشوم. کنار در خانه ایستادم تا با یک فشار آن را باز کنم.
مادرم زحمتم را کم کرد و با یک اردنگی جانانه چنان مرا داخل حیاط پرت کرد
که اگر اتاق خانه مان هم سطح حیاط بود دیگر زحمت به داخل اتا ق رفتن را هم
نمی کشیدم! با چند تو سری دیگر کار از طرف مادرم تقر یبا" تکمیل شد! 
پدرم وقتی موضوع را جویا شد مادرم با آب و تاب تمام توضیح داد که من چه
طور باکندن آن چیزهای نکبتی و زشت آبروی خانواده را برده ام! او هم با چند
کشیده آبدار کار را تکمیل کرد !

***

در
رختخوا بم فکر می کردم اگر جوراب پایم بود آبروی من می رفت و کندن آن
آبروی خانواده را برد! راستی چه قدر راحت آبروی آدم ها به خطر می افتد!
پلکهایم سنگین شده بودند ، روز سختی داشتم ، یک روز بهاری بارانی با جوراب !

بهار را نتوانستم پیدا کنم ، و هنوز هم! حتی در ژاکت پر از گل !

باران رادیدم ، نه! یک رحمت آ سمانی نبود یک بلیه آ سمانی بود !

ولی جوراب ها یم ، جوراب هایم یک نکبت آسمانی زمینی بود .

پلکهایم بروی هم رفت .


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else