سالها سال قبل، هندیهای شجاع برای افزایش توان و بنیه جسمانیشان، مدتی را در انزوا سپریمیکردند. طی این مدت در درههای زیبا و جنگلهای انبوه و سرسبز پیادهروی میکردند و با سختیزندگی را میگذراندند تا قدرت جسمانی خود را افزایش دهند. روزی یکی از این مردان که در درهایراهپیمایی میکرد، سرش را بلند کرد و با دیدن کوهستانهای سر به فلک کشیده، هوس کرد که نوکقلهای را فتح کند که پوشیده از برف بود. با خود فکر کرد: «با تلاش برای فتح آن قله، خودم را امتحانخواهم کرد». سپس زره خود را پوشید، شال گردنش را دور خود پیچید و به سمت قله برف پوش به راهافتاد. وقتی پس از تلاش فراوان، سرانجام به قله رسید، آنجا ایستاد و به دنیای زیر پایش خیره شد. همهجا را میتوانست ببیند و احساس میکرد که کل جهان را تصرف کرده است. قلبش مالامال از غرور وافتخار شده بود و خود را تحسین میکرد. ناگهان صدای خش خشی را از زیر پاهایش شنید. نگاهی به آنسمت انداخت و ماری را دید. قبل از آنکه بتواند حرکتی بکند، مار فش فش کنان با او حرف زد: «مندارم میمیرم. اینجا خیلی سرد است و غذایی پیدا نمیشود. مرا زیر زره ات بگذار و پایین ببر».مردجوان گفت: «نه، امکان ندارد. من جنس شما موجودات موذی را خوب میشناسم. تو یک مار زنگیهستی. به محض آنکه تو را زیر زرهام بگذارم، نیشم میزنی و مرا میکشی!» مار التماس کنان گفت: «نهاین طور نیست. قول میدهم نیشت نزنم و رفتار خوبی با تو داشته باشم. اگر کمکم نکنی، اینجا از سرما وبیغذایی میمیرم.» مرد جوان مدتی در برابر خواسته مار زنگی مقاومت کرد و بعد مار آن قدر چربزبانی و التماس کرد تا سرانجام او را راضی کرد. مرد جوان مار زنگی را زیر زرهاش قرار داد و از کوه پایین رفت. بعد به آرامی مار زنگی را روی زمینگذاشت. یک دفعه، مار حلقه زد، فش فشی کرد، جستی زد و پای مرد جوان را نیش زد. مرد جوان که ازفرط درد به خود میپیچید داد زد: «ولی تو به من قول داده بودی». مار در حالی که فش فش کنان میخزید و از مردجوان دور میشد، گفت: «تو هم وقتی مرا زیر زرهاتقرار دادی، جنس مرا خوب میشناختی!»
منصور حسین آبادی پختگی عطر خود به همراه دارد.
زیبایی سرشاری به انسان هدیه میکند.
هوش به ارمغان میآورد، ذکاوتی در کمال.
تمام وجود را به عشق فرا میرویاند.
اکنون انسان تنها یک گُل عشق است.
هر حرکت عشق است و
هر بیحرکتی باز هم عشق;
زندگی عشق است و
مرگ باز هم عشق