اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مال خود را در راه حقوق [دوستان] ببخش و ازآن، به دوستت برسان که بخشش به آزاده، سزاوارتر است . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----550496---
بازدید امروز: ----64-----
بازدید دیروز: ----51-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:38 صبح


سال‌ها سال‌ قبل‌، هندی‌های‌ شجاع‌ برای‌ افزایش‌ توان‌ و بنیه‌ جسمانی‌شان‌، مدتی‌ را در انزوا سپری‌می‌کردند. طی‌ این‌ مدت‌ در دره‌های‌ زیبا و جنگل‌های‌ انبوه‌ و سرسبز پیاده‌روی‌ می‌کردند و با سختی‌زندگی‌ را می‌گذراندند تا قدرت‌ جسمانی‌ خود را افزایش‌ دهند. روزی‌ یکی‌ از این‌ مردان‌ که‌ در دره‌ای‌راهپیمایی‌ می‌کرد، سرش‌ را بلند کرد و با دیدن‌ کوهستان‌های‌ سر به‌ فلک‌ کشیده‌، هوس‌ کرد که‌ نوک‌قله‌ای‌ را فتح‌ کند که‌ پوشیده‌ از برف‌ بود. با خود فکر کرد: «با تلاش‌ برای‌ فتح‌ آن‌ قله‌، خودم‌ را امتحان‌خواهم‌ کرد». سپس‌ زره‌ خود را پوشید، شال‌ گردنش‌ را دور خود پیچید و به‌ سمت‌ قله‌ برف‌ پوش‌ به‌ راه‌افتاد. وقتی‌ پس‌ از تلاش‌ فراوان‌، سرانجام‌ به‌ قله‌ رسید، آنجا ایستاد و به‌ دنیای‌ زیر پایش‌ خیره‌ شد. همه‌جا را می‌توانست‌ ببیند و احساس‌ می‌کرد که‌ کل‌ جهان‌ را تصرف‌ کرده‌ است‌. قلبش‌ مالامال‌ از غرور وافتخار شده‌ بود و خود را تحسین‌ می‌کرد. ناگهان‌ صدای‌ خش‌ خشی‌ را از زیر پاهایش‌ شنید. نگاهی‌ به‌ آن‌سمت‌ انداخت‌ و ماری‌ را دید. قبل‌ از آنکه‌ بتواند حرکتی‌ بکند، مار فش‌ فش‌ کنان‌ با او حرف‌ زد: «من‌دارم‌ می‌میرم‌. اینجا خیلی‌ سرد است‌ و غذایی‌ پیدا نمی‌شود. مرا زیر زره‌ ات‌ بگذار و پایین‌ ببر».مردجوان‌ گفت‌: «نه‌، امکان‌ ندارد. من‌ جنس‌ شما موجودات‌ موذی‌ را خوب‌ می‌شناسم‌. تو یک‌ مار زنگی‌هستی‌. به‌ محض‌ آنکه‌ تو را زیر زره‌ام‌ بگذارم‌، نیشم‌ می‌زنی‌ و مرا می‌کشی!» مار التماس‌ کنان‌ گفت‌: «نه‌این‌ طور نیست‌. قول‌ می‌دهم‌ نیشت‌ نزنم‌ و رفتار خوبی‌ با تو داشته‌ باشم‌. اگر کمکم‌ نکنی‌، اینجا از سرما وبی‌غذایی‌ می‌میرم‌.» مرد جوان‌ مدتی‌ در برابر خواسته‌ مار زنگی‌ مقاومت‌ کرد و بعد مار آن‌ قدر چرب‌زبانی‌ و التماس‌ کرد تا سرانجام‌ او را راضی‌ کرد.
    مرد جوان‌ مار زنگی‌ را زیر زره‌اش‌ قرار داد و از کوه‌ پایین‌ رفت‌. بعد به‌ آرامی‌ مار زنگی‌ را روی‌ زمین‌گذاشت‌. یک‌ دفعه‌، مار حلقه‌ زد، فش‌ فشی‌ کرد، جستی‌ زد و پای‌ مرد جوان‌ را نیش‌ زد. مرد جوان‌ که‌ ازفرط درد به‌ خود می‌پیچید داد زد: «ولی‌ تو به‌ من‌ قول‌ داده‌ بودی‌».
    مار در حالی‌ که‌ فش‌ فش‌ کنان‌ می‌خزید و از مردجوان‌ دور می‌شد، گفت‌: «تو هم‌ وقتی‌ مرا زیر زره‌ات‌قرار دادی‌، جنس‌ مرا خوب‌ می‌شناختی!»

    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else