اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که مردم را به خدا خواند و خود به کار نپردازد ، چون تیرافکنى است که از کمان بى‏زه تیر اندازد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----550085---
بازدید امروز: ----37-----
بازدید دیروز: ----46-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 87/5/22 ساعت 4:23 عصر


مادام کوری‌، سلامتی‌اش را از دست داد اما به اهدافش رسید و خدمت بسیار بزرگی به بشریت کرد. ادیسون هرگز از آزمایشها و تحقیقاتش ناامید و خسته نشد و هر روز امیدوارتر از قبل به کارش ادامه می‌داد. در زندگی سر تا سر پرفراز و نشیب همة انسانهای موفق ویژگی‌های مشترکی یافت می‌شود.
ممکن است که بسیاری از ما این روحیات و خصوصیات فردی را نداشته باشیم اما دانشمندان ثابت کرده‌اند که درخشش و موفقیت افراد در زمینه‌های مختلف تنها به 20% استعداد آنها و 80% تلاش و پشتکارشان بستگی دارد. هر کدام از ما ویژگی روحی و اخلاقی را می‌توانیم در خودمان خلق کنیم و یا از بین ببریم‌. ما نیز می‌توانیم از برترین‌ها باشیم اما باید بدانیم که همة موفق‌ها چگونه عمل کرده‌اند:
1 - بسیار صادق و درست کردار هستند:
همة کسانی که موفقیت را لمس کرده‌اند. همواره اصل درستکاری و صداقت را سرلوحة کارهایشان قرار داده‌اند. ممکن است بسیاری با فریب و نیرنگ به ظاهر پیروز باشند، اما به راستی این درستکاران هستند که تا انتهای خط، گوی سبقت را از دیگران می‌ربایند.
2 - محتاط هستند:
به خاطر همین ویژگی است که می‌توانند از همة موانع به راحتی عبور کنند و همه چیز را پشت سر بگذارند. آنها هرگز بی‌گدار به آب نمی‌زنند.
3 - سخت کوش و پرتلاش هستند:
برای این افراد زحمتکش پول بادآورده مفهومی ندارد. آنها لازمه رسیدن به موفقیت را سخت‌کوشی می‌دانند و برای رسیدن به موفقیت از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند.
4 - تشنه یادگیری هستند:
آنها علاقه بسیار زیادی برای یادگیری در هر زمینه‌ای دارند. انسانهای موفق‌، خودشان را بالا می‌کشند و همواره در مسیر رشد و بالندگی قدم می‌گذارند. آنها از تمام جنبه‌های زندگی و به خصوص از اشتباهاتشان درس عبرت می‌آموزند و از این کار ابایی ندارند.
5 - مهربان و صمیمی هستند:
تا به حال دقت کرده‌اید که انسانهای موفق چقدر مردم دار و اجتماعی و مهربان هستند. همین ویژگی‌های اخلاقی آنهاست که محبوبیت‌شان را بیشتر می‌کند و به آنها این توانایی را می‌دهد که سایرین را نیز در راه رسیدن به موفقیت یاری کنند.
6 - وفای به عهد می‌کنند:
قول دادن و به آن عمل کردن‌، اصلی است که میلیون‌ها انسان را در مسیر صحیح قرار داده و آنان را جزء افراد موفق می‌شمارد.
7 - در مواجه با مشکلات‌، به دنبال راه حل هستند:
به عقیده آنها مشکلات فرصتی است طلایی و گرانبها برای انجام دادن غیر ممکن‌ها. آنها به هیچ وجه از مشکلات نمی‌ترسند و شکایتی هم ندارند. انسانهای موفق‌، همواره در جست و جوی یافتن راه حل هستند.
تنها کافیست که از همین حالا این شاخص‌ها را در خودتان تقویت کنید. سپس متوجه می‌شوید که شما نیز وارد جاده موفقیت شده‌اید. همواره تصویر نهایی هدف و آرزویتان را بزرگ و پررنگ برای خودتان ترسیم کنید. یک مهندس ساختمان‌، هر روز که بر سر ساختمان در حال ساخت‌، حاضر می‌شود با در دست داشتن یک نقشه‌، تصویر نهایی را برای خودش تکمیل می‌کند. شما نیز چنین عمل کنید، نقشه به دست پیش روید و از اراده و قدرت بیکران الهی غافل نباشید.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:43 صبح

شبی‌ مردی‌ خوابی‌ عجیب‌ دید. در خواب‌ دید که‌ در ساحلی‌ راه‌ می‌رود. و حضور خدا را نزد خودبیش‌ از پیش‌ حس‌ کرد. او می‌توانست‌ با نگاهی‌ به‌ آسمان‌، صحنه‌هایی‌ از زندگی‌اش‌ را ببیند. او با هرصحنه‌، دو رد پا را روی‌ ماسه‌های‌ ساحل‌ می‌دید، یکی‌ متعلق‌ به‌ خود و دیگری‌ ردپایی‌ که‌ نشانگر حضورخدا بود. وقتی‌ آخرین‌ صحنه‌ زندگی‌اش‌ در برابرش‌ نمایان‌ گشت‌، او به‌ ماسه‌های‌ ساحل‌ نگاهی‌ انداخت‌و متوجه‌ شد که‌ در بسیاری‌ از مواقع‌ در طول‌ راه‌ زندگی‌اش‌، فقط یک‌ رد پا روی‌ ماسه‌ها دیده‌ می‌شود.همچنین‌ متوجه‌ شد که‌ در اوقاتی‌ فقط یک‌ رد پا دیده‌ می‌شود که‌ ناهموارترین‌ و بحرانی‌ترین‌ اوقات‌زندگی‌اش‌ محسوب‌ می‌شدند. او که‌ به‌ شدت‌ غمگین‌ شده‌ بود، از خدا پرسید: «باریتعالی‌، خودت‌فرمودی‌ که‌ وقتی‌ تصمیم‌ بگیرم‌ از تو دنباله‌روی‌ کنم‌ و مطیعت‌ باشم‌، در تمام‌ طول‌ همراهم‌ خواهی‌ بود.ولی‌ متوجه‌ شده‌ام‌ که‌ در طول‌ بدترین‌ و بحرانی‌ترین‌ اوقات‌ زندگی‌ام‌، فقط یک‌ رد پا وجود دارد.نمی‌فهمم‌ چرا زمانی‌ که‌ بیشتر از همیشه‌ به‌ تو نیاز داشتم‌، مرا به‌ حال‌ خود رها کردی‌ و تنهایم‌ گذاشتی‌».
    خداوند یکتا پاسخ‌ داد: «ای‌ بنده‌ عزیز و ارزشمندم‌، من‌ به‌ تو عشق‌ می‌ورزم‌ و هرگز تو را به‌ خود رهانمی‌کنم‌ و تنهایت‌ نگذاشته‌ام‌. در مواقعی‌ که‌ با رنج‌ و دشواری‌ زیاد دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کردی‌، یعنی‌زمانی‌ که‌ فقط یک‌ رد پا دیده‌ای‌، من‌ تو را روی‌ شانه‌های‌ همراهی‌ خود حمل‌ می‌کردم‌».

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:38 صبح


سال‌ها سال‌ قبل‌، هندی‌های‌ شجاع‌ برای‌ افزایش‌ توان‌ و بنیه‌ جسمانی‌شان‌، مدتی‌ را در انزوا سپری‌می‌کردند. طی‌ این‌ مدت‌ در دره‌های‌ زیبا و جنگل‌های‌ انبوه‌ و سرسبز پیاده‌روی‌ می‌کردند و با سختی‌زندگی‌ را می‌گذراندند تا قدرت‌ جسمانی‌ خود را افزایش‌ دهند. روزی‌ یکی‌ از این‌ مردان‌ که‌ در دره‌ای‌راهپیمایی‌ می‌کرد، سرش‌ را بلند کرد و با دیدن‌ کوهستان‌های‌ سر به‌ فلک‌ کشیده‌، هوس‌ کرد که‌ نوک‌قله‌ای‌ را فتح‌ کند که‌ پوشیده‌ از برف‌ بود. با خود فکر کرد: «با تلاش‌ برای‌ فتح‌ آن‌ قله‌، خودم‌ را امتحان‌خواهم‌ کرد». سپس‌ زره‌ خود را پوشید، شال‌ گردنش‌ را دور خود پیچید و به‌ سمت‌ قله‌ برف‌ پوش‌ به‌ راه‌افتاد. وقتی‌ پس‌ از تلاش‌ فراوان‌، سرانجام‌ به‌ قله‌ رسید، آنجا ایستاد و به‌ دنیای‌ زیر پایش‌ خیره‌ شد. همه‌جا را می‌توانست‌ ببیند و احساس‌ می‌کرد که‌ کل‌ جهان‌ را تصرف‌ کرده‌ است‌. قلبش‌ مالامال‌ از غرور وافتخار شده‌ بود و خود را تحسین‌ می‌کرد. ناگهان‌ صدای‌ خش‌ خشی‌ را از زیر پاهایش‌ شنید. نگاهی‌ به‌ آن‌سمت‌ انداخت‌ و ماری‌ را دید. قبل‌ از آنکه‌ بتواند حرکتی‌ بکند، مار فش‌ فش‌ کنان‌ با او حرف‌ زد: «من‌دارم‌ می‌میرم‌. اینجا خیلی‌ سرد است‌ و غذایی‌ پیدا نمی‌شود. مرا زیر زره‌ ات‌ بگذار و پایین‌ ببر».مردجوان‌ گفت‌: «نه‌، امکان‌ ندارد. من‌ جنس‌ شما موجودات‌ موذی‌ را خوب‌ می‌شناسم‌. تو یک‌ مار زنگی‌هستی‌. به‌ محض‌ آنکه‌ تو را زیر زره‌ام‌ بگذارم‌، نیشم‌ می‌زنی‌ و مرا می‌کشی!» مار التماس‌ کنان‌ گفت‌: «نه‌این‌ طور نیست‌. قول‌ می‌دهم‌ نیشت‌ نزنم‌ و رفتار خوبی‌ با تو داشته‌ باشم‌. اگر کمکم‌ نکنی‌، اینجا از سرما وبی‌غذایی‌ می‌میرم‌.» مرد جوان‌ مدتی‌ در برابر خواسته‌ مار زنگی‌ مقاومت‌ کرد و بعد مار آن‌ قدر چرب‌زبانی‌ و التماس‌ کرد تا سرانجام‌ او را راضی‌ کرد.
    مرد جوان‌ مار زنگی‌ را زیر زره‌اش‌ قرار داد و از کوه‌ پایین‌ رفت‌. بعد به‌ آرامی‌ مار زنگی‌ را روی‌ زمین‌گذاشت‌. یک‌ دفعه‌، مار حلقه‌ زد، فش‌ فشی‌ کرد، جستی‌ زد و پای‌ مرد جوان‌ را نیش‌ زد. مرد جوان‌ که‌ ازفرط درد به‌ خود می‌پیچید داد زد: «ولی‌ تو به‌ من‌ قول‌ داده‌ بودی‌».
    مار در حالی‌ که‌ فش‌ فش‌ کنان‌ می‌خزید و از مردجوان‌ دور می‌شد، گفت‌: «تو هم‌ وقتی‌ مرا زیر زره‌ات‌قرار دادی‌، جنس‌ مرا خوب‌ می‌شناختی!»

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:35 صبح


روزی‌، مدیری‌ بسیار ثروتمند و سرشناس‌ از خیابانی‌ عبور می‌کرد. او سوار بر اتومبیل‌ گرانقیمتش‌سریع‌ رانندگی‌ می‌کرد و از راندن‌ آن‌ لذت‌ می‌برد. البته‌ مراقب‌ بچه‌هایی‌ بود که‌ گاه‌ و بیگاه‌ از گوشه‌ و کنارخیابان‌، به‌ وسط خیابان‌ می‌پریدند که‌ ناگهان‌ چیزی‌ دید. اتومبیل‌ را متوقف‌ کرد ولی‌ متوجه‌ کودکی‌ نشد.در حالی‌ که‌ حیرت‌ زده‌ به‌ اطرافش‌ نگاه‌ می‌کرد، ناگهان‌ آجری‌ به‌ در اتومبیل‌ خورد و آن‌ را کاملا قر کرد ازفرط خشم‌ و عصبانیت‌ از اتومبیل‌ پیاده‌ شد و یقه‌ اولین‌ کودکی‌ را گرفت‌ که‌ در آن‌ حوالی‌ دید. بعد درحالی‌ که‌ او را محکم‌ تکان‌ می‌داد، فریاد کشید: «این‌ چه‌ کاری‌ بود که‌ کردی‌؟ تو که‌ هستی‌؟ مگر عقلت‌ رااز دست‌ داده‌ای‌؟ می‌دانی‌ این‌ اتومبیل‌ چقدر ارزش‌ دارد؟ و تو چه‌ خسارتی‌ با زدن‌ آجر و قر کردن‌ در آن‌به‌ بار آورده‌ای‌؟»
    پسربچه‌ که‌ شرمنده‌ به‌ نظر می‌رسید، در حالی‌ که‌ بغض‌ کرده‌ بود، گفت‌: «آقا، خیلی‌ معذرت‌می‌خواهم‌. فقط یک‌ لحظه‌ به‌ حرف‌هایم‌ گوش‌ کنید. به‌ خدا نمی‌دانستم‌ چه‌ کار دیگری‌ باید انجام‌ دهم‌.چاره‌ای‌ نداشتم‌. آجر را پرت‌ کردم‌، چون‌ هیچ‌ راننده‌ای‌ حاضر نشد بایستد و کمکم‌ کند». بعد در حالی‌ که‌اشک‌هایش‌ را پاک‌ می‌کرد و با دست‌ به‌ نقطه‌ای‌ اشاره‌ می‌کرد، گفت‌: «به‌ خاطر برادرم‌ این‌ کار را کردم‌.داشتم‌ او را با صندلی‌ چرخدارش‌ از روی‌ جدول‌ کنار خیابان‌ عبور می‌دادم‌ که‌ ناگهان‌ از روی‌ آن‌ به‌ زمین‌سقوط کرد. زورم‌ نمی‌رسد که‌ او را بلند کنم‌». سپس‌ در حالی‌ که‌ به‌ هق‌ هق‌ افتاده‌ بود، ملتمسانه‌ به‌ مدیربهت‌ زده‌ گفت‌: «لطفٹ کمکم‌ کنید. کمکم‌ می‌کنید تا او را از روی‌ زمین‌ بلند کنم‌ و روی‌ صندلی‌ چرخدارش‌بنشانم‌؟ او زخمی‌ شده‌». مدیر جوان‌ که‌ بغض‌ راه‌ گلویش‌ را بسته‌ بود و به‌ زور آب‌ دهانش‌ را قورت‌می‌داد، به‌ سرعت‌ به‌ آن‌ سمت‌ دوید. سپس‌ پسر معلول‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد و او را روی‌ صندلی‌چرخدارش‌ نشاند. بعد با دستمالی‌ تمیز، آثار خون‌ را از روی‌ خراشیدگی‌های‌ سر و صورت‌ پسر معلول‌پاک‌ کرد. نگاهی‌ به‌ سراپای‌ او انداخت‌ و خیالش‌ راحت‌ شد که‌ او صدمه‌ای‌ جدی‌ ندیده‌ است‌. پسرکوچک‌ از فرط خوشحالی‌ بالا و پایین‌ می‌پرید، به‌ مدیر جوان‌ گفت‌: «خیلی‌ از شما متشکرم‌، خدا خیرتان‌بدهد مدیر جوان‌ که‌ هنوز آن‌ قدر بهت‌ زده‌ بود که‌ نمی‌توانست‌ حرفی‌ بزند، سری‌ تکان‌ داد و آن‌ دو رانگاه‌ کرد. سپس‌ با گام‌هایی‌ لرزان‌ سوار اتومبیل‌ گران‌ قیمت‌ قر شده‌اش‌ شد و تمام‌ طول‌ راه‌ تا خانه‌ را به‌آرامی‌ طی‌ کرد. با وجود آنکه‌ صدمه‌ ناشی‌ از ضربه‌ آجر به‌ در اتومبیلش‌ خیلی‌ زیاد بود، مدیر جوان‌ هرگزتلاشی‌ برای‌ مرمت‌ آن‌ نکرد. او می‌خواست‌ قسمت‌ قر شده‌ اتومبیل‌ گرانقیمتش‌ همیشه‌ این‌ پیام‌ را به‌ اویادآوری‌ کند:
    «در مسیر راه‌ زندگی‌، هرگز آن‌ قدر تند نران‌ که‌ شخصی‌ برای‌ جلب‌ توجهت‌، آجر به‌ سوی‌ تو پرتاب‌کند».



    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:28 صبح



بابی‌ در هوای‌ سرد زمستانی‌ و برف‌، در حالی‌ که‌ از سرما به‌ خود می‌لرزید، در حیاط خانه‌شان‌ نشسته‌بود. او چکمه‌ به‌ پا نداشت‌، چون‌ از چکمه‌ خوشش‌ نمی‌آمد. و در ضمن‌ چکمه‌ای‌ نداشت‌ که‌ بپوشد.کفش‌ کتانی‌ کهنه‌ای‌ که‌ به‌ پا داشت‌، از چند جا سوراخ‌ شده‌ بود و پاهای‌ بابی‌ را گرم‌ نگه‌ نمی‌داشت‌. یک‌ساعتی‌ می‌شد که‌ بابی‌ در حیاط نشسته‌ بود و فکر می‌کرد، ولی‌ نمی‌توانست‌ در ذهنش‌، هدیه‌ کریسمس‌مناسبی‌ برای‌ مادرش‌ پیدا کند. سرش‌ را تکانی‌ داد و گفت‌: «بی‌فایده‌ است‌، حتی‌ اگر ایده‌ خوبی‌ هم‌ به‌فکرم‌ خطور کند، پولی‌ برای‌ خریدن‌ آن‌ ندارم‌». از سه‌ سال‌ قبل‌ که‌ پدرش‌ را از دست‌ داده‌ بود، خانواده‌پنج‌ نفره‌اش‌ به‌ سختی‌ زندگی‌ را می‌گذراندند. با وجود تلاش‌ها و زحمات‌ شبانه‌ روزی‌ مادر فداکارش‌،هرگز پول‌ کافی‌ به‌ خانه‌ آن‌ها نمی‌رسید. مادرش‌ در بیمارستان‌ کار می‌کرد، ولی‌ درآمد ناچیز او، فقطکفاف‌ خورد و خوراکشان‌ را می‌کرد. اگرچه‌، علی‌رغم‌ مشکلات‌ مالی‌، اتحاد و عشق‌ میان‌ اعضای‌ آن‌خانواده‌، مثال‌ زدنی‌ بود. بابی‌ دو خواهر بزرگ‌تر از خود و یک‌ خواهر کوچک‌تر داشت‌. دخترها در نبودمادرشان‌ در خانه‌، کارها را انجام‌ می‌دادند. هر سه‌ خواهر بابی‌، هدایایی‌ مناسب‌ برای‌ کریسمس‌ برای‌مادرشان‌ گرفته‌ بودند. منصفانه‌ نبود. شب‌ کریسمس‌ بود و بابی‌ هیچ‌ چیزی‌ برای‌ مادرش‌ نخریده‌ بود. درحالی‌ که‌ قطره‌ اشکی‌ را با دستان‌ سرمازده‌اش‌ از روی‌ صورتش‌ پاک‌ می‌کرد که‌ از گوشه‌ چشمانش‌ نیش‌زده‌ بود، لگدی‌ به‌ برف‌ها زد و از خانه‌ خارج‌ شد. در سن‌ شش‌ سالگی‌، نداشتن‌ پدری‌ به‌ عنوان‌ حامی‌ وتکیه‌گاه‌، مردی‌ که‌ بتوان‌ با او صحبت‌ و درد دل‌ کرد، برای‌ بابی‌ آسان‌ نبود. در حالی‌ که‌ به‌ ویترین‌ رنگارنگ‌و پرزرق‌ و برق‌ مغازه‌ها نگاه‌ می‌کرد، پیش‌ می‌رفت‌ و اشک‌ می‌ریخت‌. همه‌ چیز از پشت‌ ویترین‌ها، بسیارزیبا و دست‌ نیافتنی‌ جلوه‌ می‌کرد. هوا تاریک‌ شده‌ بود و بابی‌ با بی‌میلی‌ تمام‌، به‌ سمت‌ خانه‌ به‌ حرکت‌در آمد. بعد، ناگهان‌ برق‌ چیزی‌ در گوشه‌ خیابان‌، توجهش‌ را به‌ خود جلب‌ کرد. خم‌ شد و آن‌ را برداشت‌.یک‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌ بود. در آن‌ لحظه‌، بابی‌ احساس‌ می‌کرد که‌ ثروتمندترین‌ پسر دنیا است‌. در حالی‌ که‌سکه‌ را محکم‌ در دست‌ گرفته‌ بود، گرمایی‌ خوشایند در بند بند وجودش‌ پیچید. بابی‌ وارد اولین‌ مغازه‌سر راهش‌ شد. زمانی‌ که‌ فروشنده‌ها، یکی‌ پس‌ از دیگری‌ به‌ او گفتند که‌ با سکه‌ ده‌ سنتی‌اش‌ نمی‌تواندچیزی‌ بخرد، امید او به‌ سرعت‌ بر باد رفت‌. بابی‌ با دلی‌ شکسته‌ و محزون‌، وارد یک‌ گلفروشی‌ شد.فروشنده‌ به‌ سوی‌ او آمد و بابی‌ با نشان‌ دادن‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، خواستار یک‌ شاخه‌ گل‌ شد. مرد گلفروش‌نگاهی‌ به‌ بابی‌ و سپس‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌اش‌ انداخت‌. بعد دستش‌ را روی‌ شانه‌ بابی‌ گذاشت‌ و گفت‌: «همین‌جا منتظر باش‌ تا ببینم‌ چکار می‌توانم‌ برایت‌ انجام‌ دهم‌». بابی‌ که‌ به‌ انتظار ایستاده‌ بود، نگاهی‌ به‌ گل‌های‌زیبا و رنگارنگ‌ داخل‌ گلفروشی‌ انداخت‌. با وجود آنکه‌ خیلی‌ کم‌ سن‌ و سال‌ بود، می‌توانست‌ بفهمد که‌چرا مادران‌ و دختران‌ مثل‌ گل‌ها زیبا هستند. وقتی‌ آخرین‌ مشتری‌ از گلفروشی‌ خارج‌ شد و صدای‌ بسته‌شدن‌ در به‌ گوش‌ رسید. بابی‌ ناگهان‌ به‌ خود آمد و به‌ دنیای‌ واقعی‌ برگشت‌. بابی‌ که‌ در مغازه‌ تنها شده‌بود، از فرط وحشت‌ به‌ لرزه‌ افتاد. یک‌ دفعه‌، مرد گلفروش‌ در حالی‌ که‌ دسته‌ گل‌ بزرگی‌ پر از گل‌های‌ رزسرخ‌ رنگ‌ در دست‌ داشت‌، به‌ سوی‌ بابی‌ آمد. روبان‌ زیبای‌ نقره‌ای‌ پیچیده‌ شده‌ دور گل‌ها، آن‌ قدر زیبابود که‌ بابی‌ با دیدنش‌ به حیرت‌ افتاد. وقتی‌ مرد گلفروش‌، دسته‌ گل‌ زیبا را داخل‌ جعبه‌ای‌ سفید رنگ‌ قرارداد و آن‌ را به‌ سوی‌ بابی‌ دراز کرد، قلب‌ بابی‌ ریخت‌. مرد گلفروش‌ در حالی‌ که‌ دستش‌ را برای‌ گرفتن‌ سکه‌ده‌ سنتی‌ دراز کرده‌ بود، گفت‌: «مرد جوان‌، این‌ دسته‌ گل‌ مال‌ تو است‌». بابی‌ حیرت‌ زده‌، دستش‌ راحرکت‌ داد تا سکه‌ را به‌ مرد گلفروش‌ بدهد. آیا این‌ حقیقت‌ داشت‌؟ هیچ‌ فروشنده‌ای‌ حاضر نشده‌ بود به‌ازای‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، چیزی‌ به‌ او بدهد€ مرد گلفروش‌ که‌ متوجه‌ تردید و سردرگمی‌ بابی‌ شده‌ بود، گفت‌:«اتفاقا، این‌ چند شاخه‌ گل‌ رز را حراج‌ کرده‌ بودم‌، آن‌ هم‌ درست‌ به‌ اندازه‌ای‌ که‌ تو پول‌ داری‌. از آن‌هاخوشت‌ می‌آید؟» این‌ مرتبه‌، شک‌ و تردید از وجود بابی‌ رخت‌ بربست‌ و دستش‌ را دراز کرد تا جعبه‌ پر ازگل‌ رز را از گلفروش‌ بگیرد. این‌ مرتبه‌ مطمئن‌ بود که‌ این‌ رویا حقیقت‌ داشت‌. در حالی‌ که‌ بابی‌ گل‌ دردست‌ و ذوق‌ زده‌ از گلفروشی‌ خارج‌ می‌شد، صدای‌ گلفروش‌ را شنید که‌ می‌گفت‌: «پسر، کریسمس‌مبارک!»
    مرد گلفروش‌ پس‌ از رفتن‌ بابی‌، داخل‌ اتاق‌ کوچک‌ پشت‌ مغازه‌ شد و در آنجا همسرش‌ از او پرسید: «باچه‌ کسی‌ حرف‌ می‌زدی‌ و دسته‌ گل‌ رز بزرگی‌ که‌ درست‌ کردی‌، کجا است‌؟»
    گلفروش‌ که‌ از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کرد، اشک‌هایش‌ را از روی‌ صورتش‌ پاک‌ کرد و گفت‌: «امروزصبح‌، اتفاق‌ عجیبی‌ افتاد. وقتی‌ برای‌ باز کردن‌ در مغازه‌ آماده‌ می‌شدم‌، به‌ نظرم‌ آمد که‌ صدایی‌ شنیدم‌ که‌به‌ من‌ می‌گفت‌ چند شاخه‌ از بهترین‌ گل‌های‌ رز سرخ‌ مغازه‌ را به‌ عنوان‌ هدیه‌ای‌ ویژه‌ کنار بگذارم‌. برایم‌خیلی‌ عجیب‌ بود، ولی‌ به‌ هرحال‌ آن‌ کار را کردم‌. بعد همین‌ چند دقیقه‌ قبل‌، پسربچه‌ای‌ وارد مغازه‌ شدکه‌ می‌خواست‌ با یک‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، برای‌ مادرش‌ هدیه‌ کریسمس‌ بخرد. وقتی‌ به‌ او نگاه‌ کردم‌، چهره‌خودم‌ را در سال‌ها سال‌ قبل‌ دیدم‌ که‌ پولی‌ برای‌ خریدن‌ هدیه‌ کریسمس‌ برای‌ مادرم‌ نداشتم‌. آن‌ شب‌،مردی‌ که‌ او را نمی‌شناختم‌، جلوی‌ راهم‌ قرار گرفت‌ و ده‌ دلار به‌ من‌ داد تا برای‌ مادرم‌ هدیه‌ بخرم‌. وقتی‌امشب‌ آن‌ پسربچه‌ را دیدم‌، فهمیدم‌ که‌ صبح‌ صدای‌ چه‌ کسی‌ را شنیده‌ بودم‌. پس‌ چند شاخه‌ از بهترین‌گل‌های‌ رز مغازه‌ را برایش‌ چیدم‌ و به‌ او دادم‌...»
    مرد گلفروش‌ و همسرش‌، در حالی‌ که‌ یکدیگر را در آغوش‌ گرفته‌ بودند و اشک‌ می‌ریختند، از مغازه‌بیرون‌ آمدند و به‌ دل‌ هوای‌ سرد و سوزدار زمستانی‌ زدند; البته‌ اصلا احساس‌ سرما نمی‌کردند.




    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/5/18 ساعت 11:13 عصر

http://betterlife.persiangig.com/image/912b0d32a5.jpg

ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم.

 ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن.

 و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن.

این حقیقت زندگیه. عجیبه ولی حقیقت داره. اگه این رو بفهمی،

هیچوقت برای تغییر دیر نیست.

 

نگذار کسی یک اولویت در زندگی تو بشه،

وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی اونی...

یک رابطه بهترین حالتش وقتیه دو طرف در تعادل باشن.

 

هیچوقت شخصیت خودت رو برای کسی تشریح نکن.

چون کسی که تو رو دوست داشته باشه بهش نیازی نداره،

و کسی که ازت بدش بیاد باور نمی کنه.

 

وقتی دائم میگی گرفتارم،

هیچ وقت آزاد نمیشی.

وقتی دائم میگی وقت ندارم،

بعد هیچوقت زمان پیدا نمی کنی.

وقتی دائم میگی فردا انجامش میدی،

اونوقت فردای تو هیچ وقت نمیاد.

 

وقتی صبحا از خواب بیدار میشیم، ما دوتا انتخاب داریم.

برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم، یا بیدار شیم و رویاهامون رو دنبال کنیم.

 انتخاب با شماست...

 

وقتی تو خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند.
وقتی ناراحتی جواب نده.

وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر.

دوباره فکر کن..، عاقلانه رفتار کن.

 

 


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else