اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد که دو کفش و عصای آهنین برگیر و آنگاه درزمین سیاحت کن و آثار و عبرتها را بجوی؛ تا آنکه کفشها پاره و عصا شکسته شود . [ابن دینار]
کل بازدیدها:----550494---
بازدید امروز: ----62-----
بازدید دیروز: ----51-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/5/19 ساعت 12:28 صبح



بابی‌ در هوای‌ سرد زمستانی‌ و برف‌، در حالی‌ که‌ از سرما به‌ خود می‌لرزید، در حیاط خانه‌شان‌ نشسته‌بود. او چکمه‌ به‌ پا نداشت‌، چون‌ از چکمه‌ خوشش‌ نمی‌آمد. و در ضمن‌ چکمه‌ای‌ نداشت‌ که‌ بپوشد.کفش‌ کتانی‌ کهنه‌ای‌ که‌ به‌ پا داشت‌، از چند جا سوراخ‌ شده‌ بود و پاهای‌ بابی‌ را گرم‌ نگه‌ نمی‌داشت‌. یک‌ساعتی‌ می‌شد که‌ بابی‌ در حیاط نشسته‌ بود و فکر می‌کرد، ولی‌ نمی‌توانست‌ در ذهنش‌، هدیه‌ کریسمس‌مناسبی‌ برای‌ مادرش‌ پیدا کند. سرش‌ را تکانی‌ داد و گفت‌: «بی‌فایده‌ است‌، حتی‌ اگر ایده‌ خوبی‌ هم‌ به‌فکرم‌ خطور کند، پولی‌ برای‌ خریدن‌ آن‌ ندارم‌». از سه‌ سال‌ قبل‌ که‌ پدرش‌ را از دست‌ داده‌ بود، خانواده‌پنج‌ نفره‌اش‌ به‌ سختی‌ زندگی‌ را می‌گذراندند. با وجود تلاش‌ها و زحمات‌ شبانه‌ روزی‌ مادر فداکارش‌،هرگز پول‌ کافی‌ به‌ خانه‌ آن‌ها نمی‌رسید. مادرش‌ در بیمارستان‌ کار می‌کرد، ولی‌ درآمد ناچیز او، فقطکفاف‌ خورد و خوراکشان‌ را می‌کرد. اگرچه‌، علی‌رغم‌ مشکلات‌ مالی‌، اتحاد و عشق‌ میان‌ اعضای‌ آن‌خانواده‌، مثال‌ زدنی‌ بود. بابی‌ دو خواهر بزرگ‌تر از خود و یک‌ خواهر کوچک‌تر داشت‌. دخترها در نبودمادرشان‌ در خانه‌، کارها را انجام‌ می‌دادند. هر سه‌ خواهر بابی‌، هدایایی‌ مناسب‌ برای‌ کریسمس‌ برای‌مادرشان‌ گرفته‌ بودند. منصفانه‌ نبود. شب‌ کریسمس‌ بود و بابی‌ هیچ‌ چیزی‌ برای‌ مادرش‌ نخریده‌ بود. درحالی‌ که‌ قطره‌ اشکی‌ را با دستان‌ سرمازده‌اش‌ از روی‌ صورتش‌ پاک‌ می‌کرد که‌ از گوشه‌ چشمانش‌ نیش‌زده‌ بود، لگدی‌ به‌ برف‌ها زد و از خانه‌ خارج‌ شد. در سن‌ شش‌ سالگی‌، نداشتن‌ پدری‌ به‌ عنوان‌ حامی‌ وتکیه‌گاه‌، مردی‌ که‌ بتوان‌ با او صحبت‌ و درد دل‌ کرد، برای‌ بابی‌ آسان‌ نبود. در حالی‌ که‌ به‌ ویترین‌ رنگارنگ‌و پرزرق‌ و برق‌ مغازه‌ها نگاه‌ می‌کرد، پیش‌ می‌رفت‌ و اشک‌ می‌ریخت‌. همه‌ چیز از پشت‌ ویترین‌ها، بسیارزیبا و دست‌ نیافتنی‌ جلوه‌ می‌کرد. هوا تاریک‌ شده‌ بود و بابی‌ با بی‌میلی‌ تمام‌، به‌ سمت‌ خانه‌ به‌ حرکت‌در آمد. بعد، ناگهان‌ برق‌ چیزی‌ در گوشه‌ خیابان‌، توجهش‌ را به‌ خود جلب‌ کرد. خم‌ شد و آن‌ را برداشت‌.یک‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌ بود. در آن‌ لحظه‌، بابی‌ احساس‌ می‌کرد که‌ ثروتمندترین‌ پسر دنیا است‌. در حالی‌ که‌سکه‌ را محکم‌ در دست‌ گرفته‌ بود، گرمایی‌ خوشایند در بند بند وجودش‌ پیچید. بابی‌ وارد اولین‌ مغازه‌سر راهش‌ شد. زمانی‌ که‌ فروشنده‌ها، یکی‌ پس‌ از دیگری‌ به‌ او گفتند که‌ با سکه‌ ده‌ سنتی‌اش‌ نمی‌تواندچیزی‌ بخرد، امید او به‌ سرعت‌ بر باد رفت‌. بابی‌ با دلی‌ شکسته‌ و محزون‌، وارد یک‌ گلفروشی‌ شد.فروشنده‌ به‌ سوی‌ او آمد و بابی‌ با نشان‌ دادن‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، خواستار یک‌ شاخه‌ گل‌ شد. مرد گلفروش‌نگاهی‌ به‌ بابی‌ و سپس‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌اش‌ انداخت‌. بعد دستش‌ را روی‌ شانه‌ بابی‌ گذاشت‌ و گفت‌: «همین‌جا منتظر باش‌ تا ببینم‌ چکار می‌توانم‌ برایت‌ انجام‌ دهم‌». بابی‌ که‌ به‌ انتظار ایستاده‌ بود، نگاهی‌ به‌ گل‌های‌زیبا و رنگارنگ‌ داخل‌ گلفروشی‌ انداخت‌. با وجود آنکه‌ خیلی‌ کم‌ سن‌ و سال‌ بود، می‌توانست‌ بفهمد که‌چرا مادران‌ و دختران‌ مثل‌ گل‌ها زیبا هستند. وقتی‌ آخرین‌ مشتری‌ از گلفروشی‌ خارج‌ شد و صدای‌ بسته‌شدن‌ در به‌ گوش‌ رسید. بابی‌ ناگهان‌ به‌ خود آمد و به‌ دنیای‌ واقعی‌ برگشت‌. بابی‌ که‌ در مغازه‌ تنها شده‌بود، از فرط وحشت‌ به‌ لرزه‌ افتاد. یک‌ دفعه‌، مرد گلفروش‌ در حالی‌ که‌ دسته‌ گل‌ بزرگی‌ پر از گل‌های‌ رزسرخ‌ رنگ‌ در دست‌ داشت‌، به‌ سوی‌ بابی‌ آمد. روبان‌ زیبای‌ نقره‌ای‌ پیچیده‌ شده‌ دور گل‌ها، آن‌ قدر زیبابود که‌ بابی‌ با دیدنش‌ به حیرت‌ افتاد. وقتی‌ مرد گلفروش‌، دسته‌ گل‌ زیبا را داخل‌ جعبه‌ای‌ سفید رنگ‌ قرارداد و آن‌ را به‌ سوی‌ بابی‌ دراز کرد، قلب‌ بابی‌ ریخت‌. مرد گلفروش‌ در حالی‌ که‌ دستش‌ را برای‌ گرفتن‌ سکه‌ده‌ سنتی‌ دراز کرده‌ بود، گفت‌: «مرد جوان‌، این‌ دسته‌ گل‌ مال‌ تو است‌». بابی‌ حیرت‌ زده‌، دستش‌ راحرکت‌ داد تا سکه‌ را به‌ مرد گلفروش‌ بدهد. آیا این‌ حقیقت‌ داشت‌؟ هیچ‌ فروشنده‌ای‌ حاضر نشده‌ بود به‌ازای‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، چیزی‌ به‌ او بدهد€ مرد گلفروش‌ که‌ متوجه‌ تردید و سردرگمی‌ بابی‌ شده‌ بود، گفت‌:«اتفاقا، این‌ چند شاخه‌ گل‌ رز را حراج‌ کرده‌ بودم‌، آن‌ هم‌ درست‌ به‌ اندازه‌ای‌ که‌ تو پول‌ داری‌. از آن‌هاخوشت‌ می‌آید؟» این‌ مرتبه‌، شک‌ و تردید از وجود بابی‌ رخت‌ بربست‌ و دستش‌ را دراز کرد تا جعبه‌ پر ازگل‌ رز را از گلفروش‌ بگیرد. این‌ مرتبه‌ مطمئن‌ بود که‌ این‌ رویا حقیقت‌ داشت‌. در حالی‌ که‌ بابی‌ گل‌ دردست‌ و ذوق‌ زده‌ از گلفروشی‌ خارج‌ می‌شد، صدای‌ گلفروش‌ را شنید که‌ می‌گفت‌: «پسر، کریسمس‌مبارک!»
    مرد گلفروش‌ پس‌ از رفتن‌ بابی‌، داخل‌ اتاق‌ کوچک‌ پشت‌ مغازه‌ شد و در آنجا همسرش‌ از او پرسید: «باچه‌ کسی‌ حرف‌ می‌زدی‌ و دسته‌ گل‌ رز بزرگی‌ که‌ درست‌ کردی‌، کجا است‌؟»
    گلفروش‌ که‌ از پنجره‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کرد، اشک‌هایش‌ را از روی‌ صورتش‌ پاک‌ کرد و گفت‌: «امروزصبح‌، اتفاق‌ عجیبی‌ افتاد. وقتی‌ برای‌ باز کردن‌ در مغازه‌ آماده‌ می‌شدم‌، به‌ نظرم‌ آمد که‌ صدایی‌ شنیدم‌ که‌به‌ من‌ می‌گفت‌ چند شاخه‌ از بهترین‌ گل‌های‌ رز سرخ‌ مغازه‌ را به‌ عنوان‌ هدیه‌ای‌ ویژه‌ کنار بگذارم‌. برایم‌خیلی‌ عجیب‌ بود، ولی‌ به‌ هرحال‌ آن‌ کار را کردم‌. بعد همین‌ چند دقیقه‌ قبل‌، پسربچه‌ای‌ وارد مغازه‌ شدکه‌ می‌خواست‌ با یک‌ سکه‌ ده‌ سنتی‌، برای‌ مادرش‌ هدیه‌ کریسمس‌ بخرد. وقتی‌ به‌ او نگاه‌ کردم‌، چهره‌خودم‌ را در سال‌ها سال‌ قبل‌ دیدم‌ که‌ پولی‌ برای‌ خریدن‌ هدیه‌ کریسمس‌ برای‌ مادرم‌ نداشتم‌. آن‌ شب‌،مردی‌ که‌ او را نمی‌شناختم‌، جلوی‌ راهم‌ قرار گرفت‌ و ده‌ دلار به‌ من‌ داد تا برای‌ مادرم‌ هدیه‌ بخرم‌. وقتی‌امشب‌ آن‌ پسربچه‌ را دیدم‌، فهمیدم‌ که‌ صبح‌ صدای‌ چه‌ کسی‌ را شنیده‌ بودم‌. پس‌ چند شاخه‌ از بهترین‌گل‌های‌ رز مغازه‌ را برایش‌ چیدم‌ و به‌ او دادم‌...»
    مرد گلفروش‌ و همسرش‌، در حالی‌ که‌ یکدیگر را در آغوش‌ گرفته‌ بودند و اشک‌ می‌ریختند، از مغازه‌بیرون‌ آمدند و به‌ دل‌ هوای‌ سرد و سوزدار زمستانی‌ زدند; البته‌ اصلا احساس‌ سرما نمی‌کردند.




    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else