صبح بود و خیابان های شهر خلوت و بی سرو صدا. قدم می زدم و با خود تمام روزهای گذشته را مرور می کردم. زیبا بود زمانی که زشتی هایش را میدیدی. شیرین بود وقتی که با تمام وجود تلخی اش را حس می کردی. آسان می نمود وقتی که با تمام توان پیچ و خم هایش را طی می کردی، نفس زنان و سخت.
اکنون صبح بود و آغازی دیگر. می توانستی با تمام وجود از لحظه لحظه بودنت لذت ببری. می توانستی باز بر آنچه می دانی که به حق است پافشاری کنی و گاه گاهی شک بر آنچه بدان اعتقاد داری. فضا باز بود آنچنان که فرصت پرواز داشته باشی.
لحظه ای بی خود از دغدغه نرسیدن به مترو، دیر شدن سر کار، حل مساله های دانشگاه، پروژه و ... .
که در تمام لحظات این دغدغه ها آنچنان شیرین می نماید که گویی نمی خواهی پایان رسد. در لحظاتی که مرور می کنی برای رسیدن به این دغدغه ها چه تلاش هایی نمودی. روزی آرزو و اینک دغدغه.
و همراهی که در این روزها به زیبایی تو را همراهی می کند و به آرامی در کنار تو به تو انرژی می دهد. در کنارت هست از جنس خودت و با تو.
قول داده بود روزی می آید و آمد و من هر روز آمدنش را در سحرگاه عبادت جشن می گیرم و می پرستم آن معبودی را که بر من و دلتنگی هایم صبر نمود.
حال صبح است و من سرمستم.
تا شب راهی طولانی است. من می بینم و حس می کنم و فکر می کنم.
من هستم.