تو مرا به درد می خوانی...
از التیام محذورم میداری...
حنجره ی زخمی مرا می ستایی و از نداشتن این درد افسوس می بری...
به درد می اندیشم...به خود ِ خود ِ درد...
دردی از جنس بودن...که گاه زخمهایی عمیق می گذارد...
گویند زمان التیام هر دردی است...
من به درد می اندیشم ...به التیام نیز...آنگاه که زخم روی زخم می آید و تابم نمی آید...
وآن هنگام، زمان در هاون روزمرگی نیست می شود تا مرهمی باشد ...
زخم ها رو به التیام می روند
روزگار در کوبش روزمرگی نیست می شود...
اما...
چیزی درونم نجوا می کند
گوش هایم نمی خواهند بشنوند...بی تفاوت می گذرند...
قلبم اما...نمی تواند تظاهر کند، می بیند و می شنود...
زمزمه ها بلندتر می شود...دلم می تپد و اندیشه التیام را از هم می درد...
زخم های نیم بند را نگاه می کنم...زخم ها را خواهم کند تا جاری شود خون ِ بودن...
تا درد، جانی دوباره گیرد...بسوزد و بسوزاند آنچه روزمرگی خاموش کرده است...
من این زخم را دوست دارم...با همه درد و سوزناکی اش...
دردی که درمان است فراموشیم را...که من انسانم و روزی به جانشینی خداوند آمده ام...
همیشه نبردی است...
میان آنچه مرا به آرامشی مرگبار می کشاند و آنچه درونم زمزمه می کند...
میان تخدیری که نه درد را بل احساسم را میکشد تا مباد که ببینم و بشنوم و آنچه که درد ِ بودنم را فریاد می زند...
هر روز نبردی است این دو را...
و من
هر شامگاه
در پایان کارزاری سخت
در سکوتی مرموز
و در برهوتی وهم انگیز...
در آستانه ی دروازه ای می ایستم...
پیش رویم راهی است.... پشت سرم نیز...
می ایستم و می اندیشم...
به آنچه در راه خواهم داشت و آنچه پس ِ پشت نهاده ام...
به دردی که مرا به رفتن می خواند و التیامی که به ایستادن...
چشمی به سوی آسمان دارم و می دانم
نه، رفتن و دل به راه سپردن ...و نه، ماندن و سر به التیام سپردن
هیچکدام به اندازه ی این لحظه ی انتخاب سخت نیست...