خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومیاز هیجان لـرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .
من روزها کار میکنم. میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار یک نردبام. خط دومیگفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت.
خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه اى.. حتماً زندگی خوشی خواهیـم داشت.
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچهها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند.
دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگـاه کردند. و خط دومیپقی زد زیر گریـه .
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتماً یک راهی پیدا میشود .خط دومیگفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمیرسیم. و دوباره زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومیآرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها گذشتند.. از صحراهای سوزان.. از کوههای بلند.. از درههای عمیق.. از دریاها.. از شهرهای شلوغ..
سالها گذشت..
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است. هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر میشد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی درمان است. شیمیدان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون میشود . سیـارات از مدار خارج میشوند. کرات با هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم میپاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید. فیلسوف گفت: متاسفم.. جمع نقیضین محــال است.
و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.. دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. «آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی معنی است. خط دومیگفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم برسیم. خط دومیگفت: من هم همینطور فکر میکنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.
یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزهها ایستاده بود و نقاشی میکرد.خط اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.
خط دومیگفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون میآمدیم. خط اولی گفت:در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت. آن دو وارد دشت شـدند.. روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش.. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی میگذشت.
آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین میرفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید.