تولد...
روزی پاک متولد می شویم و مسافتی به نام زندگی طی می کنیم
و روزی دیگر بدرود خواهیم گفت
به بهانه تولدم می گویم
رویای دیروز
رویاهایم را با حقیقت زندگی گره نمی زنم
انتظار ابی ترین روزها را می کشم
نباید شکست خورده و مغلوب،با بغضی در گلو
از پشت پنجره غروب افتاب را نظاره گر باشم
نباید در حسرت شهد شیرین زندگی
ثانیه ها را به ساعت ها تبدیل کنم
و بی آرزو خواب فرداها را ببینم
گر چه رو به رویم دریچه ای هست
که کلیدش را سهم من ندانستند
اما در برابر طوفان حوادث فقط می توانم
بر شانه های خسته خودم تکیه کنم
تا زمین صدای شکستنم را نشنود
برای رهایی،پر پروازی ندارم
اما احساسم به من می گوید
فردا همان رویایی است که دیروز در ارزویش بودم
تولد...
باز هم به بهانه تولدم از زندگی می گویم
که به آن امیدوارم
چه ساده است با گریستن خویش زنده می شویم
و چه ساده در میان گریستن می میریم
و در فاصله این دو سادگی چه معنایی می سازیم
به نام زندگی
زندگی کوچه ای است در غبار هزاران آرزو فرو رفته است
و غم خنده را در آغوش می فشارد
و رد پای عشق را در گذر زمان خواسته یا نا خواسته
در گنجینه افکارم هراسان بر جای می گذارد
زندگی هنر هم نفسی با غمهاست
و هنر ساختن اکنون تا روشنی آینده ست
زندگی هنر یافتن روزنه در تاریکی ست
زندگی دوختن شادی هاست
و به تن کردن پیراهن گلدار امید
بیایم بیرون رویم از خانه و از کوچه بن بست زمستانی
تا رسیدن به بهار
پس بیایم صادقانه زندگی کنیم...
بار دیگر از دوستان و همراهان همیشگی تشکر می کنم
آرزو بارانی ...