اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

از بخیل در شگفتم ، به فقرى مى‏شتابد که از آن گریزان است و توانگریى از دستش مى‏رود که آن را خواهان است ، پس در این جهان چون درویشان زید ، و در آن جهان چون توانگران حساب پس دهد ، و از متکبّرى در شگفتم که دیروز نطفه بود و فردا مردار است ، و از کسى در شگفتم که در خدا شک مى‏کند و آفریده‏هاى خدا پیش چشمش آشکار است ، و از کسى در شگفتم که مردن را از یاد برده و مردگان در دیده‏اش پدیدار ، و از کسى در شگفتم که زنده شدن آن جهان را نمى‏پذیرد ، و زنده شدن بار نخستین را مى‏بیند ، و در شگفتم از آن که به آبادانى ناپایدار مى‏پردازد و خانه جاودانه را رها مى‏سازد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----556574---
بازدید امروز: ----16-----
بازدید دیروز: ----26-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 87/11/5 ساعت 10:3 عصر

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد , از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت : پدر و مادر عزیزم , جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه بازگردم , ولی خواهشی از شما دارم . دوستی دارم که میخواهم او را با خود به خانه بیاورم .

پدر و مادر او در پاسخ گفتند : نا با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم .

پسر ادامه داد : ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید , و در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده و جایی برای رفتن ندارد و من میخواهم که اجازه بدهید او با ما زندگی کند .

پدرش گفت : پسر عزیزم , متاسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است . ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند .

پسر گفت : نه من میخواهم که او در منزل ما زندگی کند . آنها در جواب گفتند :

نه , فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد . ما فقط مسئول زندگی

خودمان هستیم و اجازه نمیدهیم او آرامش زندگی ما را بر هم زند . بهتر است به خانه بیایی و او را فراموش کنی .

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خود کشی هستند .

پدر و مادر او آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند .

با دیدن جسد قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد . پسر آنها یک دست و یک پا نداشت ....


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else