وزمین جایی جز برای دوزخیان نبوده است
چاقو به چاقو ساییدم
گردن پسر را
دعا خواندم
گریه کردم
معطل کردم
معطل کردم تا میتوانستم معطل کردم
اما هیچ گوسفندی نیامد
هیچ گوسفندی
ومن پسرم را کشتم...
خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است ... "
گفت به من بگو چکار کنم تا برای یک بار عاشق بشم و عاشق بمونم ؟
گفتم وقتی عاشق شدی دیگه به کسی نگاه نکن تا عاشق دیگری نشی ... روز بعد که دیدمش
دیگه نگاهم نمی کرد.