دوباره مکث کرد و پایش را تکان داد. داشت فکر میکرد. با دست راست شلوارش را از کنار جیب گرفت و پاچهاش را کمی تکان داد. نگاهی به اطراف انداخت، کیفش را از دست راست به چپ داد و راه افتاد. چند قدم دیگر راه رفت، ناگهان کمی لنگید و بعد پای راستش را محکم کوبید روی زمین. نگران دور و برش را نگاه کرد. کمی این پا و آن پا شد. آرام پایش را از زانو خم کرد و بالاتر از سطح زمین نگه داشت، چند بار تابش داد و دوباره گذاشتش روی زمین. لبش را میگزید و فکر میکرد. سر جایش چرخید و نگاهش به جوی آب افتاد، جلوتر رفت و لگد تقریبا محکمی به جدول زد. با نگرانی اطراف و عابرها و بعد انـگار که منتظر کسی باشد ساعتش را نگاه کرد. با عصبانیت پایش را کشید روی زمین، لگد دیگری به جدول زد، دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و راه افتاد. درست قدم بر نمی داشت، میلنگید. پای راستش را زیاد خم نمیکرد. هر چند لحظه هم انگار که توپی جلویش باشد و بخواهد شوتش کند، پایش را رها میکرد به جلو. غرقِ در فکر راه میرفت و چند قدم جلوتر دیگر نمیلنگید؛ اما با دستش کنار جیبش را گرفته بود و هر چند قدم پاچهاش را کمی بالا میکشید و ول میکرد. جلوی یـک رستوران رسیده بود کـه ناگهان ایستاد. خم شد و دست کشید بالای زانویش و یکهو پس کشیدش. رنگش پریده بود. سریع دست برد و پاچهی شلوار را از پشت زانو محکم کشید عقب و همانطوری نگهش داشت. خمیده و لنگان لنگان و دست به شلوار رفت کنار پیاده رو. کیفش را زمین گذاشت و تکیه داد به شیشهی رستوران. حواسش به اطراف نبود. سنگین نفس میکشید و قطرات عرق از صورتش سرازیر بود. همانطور خمیده و دست به شلوار جلوی رستوران مانده بود. سرش را بالا برد و نگاهی به دور و برش و به آدمهایی که از داخل رستوران و درست آنور شیشه داشتند نگاهاش میکردند، انداخت. بیشتر خم شد و با دست چپ پاچهی راست شلوارش را تا زیر زانو بالا کشید ولی بعد منصرف شد. پاچه را ول کرد و شروع کرد به تا زدنش رو به بالا. با یک دست کار سختی بود و کند پیش میرفت. چندین بار تا زد و رسید به جایی که با دست راست پاچهی شلوار را سفت و محکم عقب کشیده بود و روی پایش نگه داشته بود. دستش را کمی شل کرد و سعی کرد تای دیگری بزند، اما نتوانست. تا همانجا که تا کرده بود را با قدرت کشید رو به جلو ولی دست راستش هنوز با قدرت بیشتری شلوار را از عقب میکشید. چند لحظه صبر کرد، نفس عمیقی کشید و ناگهان شلوار را از عقب رها کرد و ضربهای به جلویش زد. سوسک گرد سیاهی افتاد زمین و با سرعت دور شد.
منصور حسین آبادی پختگی عطر خود به همراه دارد.
زیبایی سرشاری به انسان هدیه میکند.
هوش به ارمغان میآورد، ذکاوتی در کمال.
تمام وجود را به عشق فرا میرویاند.
اکنون انسان تنها یک گُل عشق است.
هر حرکت عشق است و
هر بیحرکتی باز هم عشق;
زندگی عشق است و
مرگ باز هم عشق