این جمعه هم آمد و رفت و مانند جمعه های پیشین من ماندم و ترس از نشستن در برابر غروب غم ناک جمعه و زمزمه غزل غربت و نگاه به چشمانم در آینه غبار گرفته. در این جمعه دلگیر و نفس گیر، که پرنده در آسمان دلم پر نمی زند و کسی به خانه ام سر نمی زند و منم تنهاتر از تنهایی و تویی که تنهایی ام را می نگری و مرا با نگاهت آشفته و پریشان می کنی، من مانده ام و راز سر به مهری که هیچ کس جز تو نمی داند، رازی که سبزتر از سبزه های بهاری است و آبی تر از دریا و آسمان بیکران، رازی که به من کمک می کند تا همواره در اندیشه ظهور باشم. من خواهان شنیدن آن رازم و می دانم که هیچ گاه به این راز خلقت پی نخواهم برد. پروردگار بی همتای من، مونس شب های یلدایی ام، غم خوار سرنوشت من، من در حسرت رسیدن به جان جانان در تب نیاز می سوزم و دم بر نمی آوردم و شکوه سر نمی دهم و خود را به اهریمن نمی فروشم. ای کسی که همیشه هوای مرا داری و خواهان رستگاری منی و جویای خوش بختی ام، من هیچ گاه سر بر بالین فراموشی نمی نهم، چرا که می دانم از یاد بردن، آرزوی اهریمن است و او می خواهد که من تو را و حجتت را از یاد ببرم و نامم از فهرست یاران او خط بخورد. خدای من، من در این ثانیه ها که به دشواری می گذرد، خوش دارم خبر «او آمد» را هر چه زودتر بشنوم و خودم را از این سرگردانی نجات دهم و به آرامشی ازلی دست یابم و جانم را به جان جانان پیوند زنم و همه دریچه های قلبم را به روی مهر تابان تو بگشایم، تا همه دهلیزهای جان و روانم روشن شود. این جمعه هم آمد و رفت و مانند جمعه های پیشین من ماندم و ترس از نشستن در برابر غروب غم ناک جمعه و زمزمه غزل غربت و نگاه به چشمانم در آینه غبار گرفته. این جمعه هم مانند جمعه های پیش دلم را می لرزاند و تنم را می چلاند و روحم را می آزرد و مرا از درون متلاشی می کند و اگر نبود جمعه ای دیگر، من ذره ذره در پیشگاه آفتاب پشت ابر آب می شدم
منصور حسین آبادی پختگی عطر خود به همراه دارد.
زیبایی سرشاری به انسان هدیه میکند.
هوش به ارمغان میآورد، ذکاوتی در کمال.
تمام وجود را به عشق فرا میرویاند.
اکنون انسان تنها یک گُل عشق است.
هر حرکت عشق است و
هر بیحرکتی باز هم عشق;
زندگی عشق است و
مرگ باز هم عشق