اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از عدالت نبود حکم نمودن به گمان . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----549992---
بازدید امروز: ----78-----
بازدید دیروز: ----28-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 91/2/26 ساعت 9:56 عصر

چند نکته برای موفقیت در امتحانات

 

ضمن آرزوی قبولی برای شما در امتحانات پایان سال و دیگر امتحانات زندگی، توصیه می کنم این چند نکته را به خاطر سپرده و از آن استفاده کنید.

 

*** درس خواندن را با نام خدا شروع کنید

 

*** با دادن قوّت قلب به خود ، اضطراب امتحان را بر طرف کنید.

 

*** برنامه ریزی به شما کمک می کند که بر ترس از ناشناخته ها غلبه کنید.

 

*** پس از هر 45 دقیقه مطالعه ، 10 تا 15 دقیقه استراحت کنید.

 

*** هنگام درس خواندن، دمای محیط اطرافتان را سرد نگه دارید؛ زیرا اگر اتاقتان گرم باشد و یا لباس های زیادی به تن

 

داشته باشید، در گرمای زیاد، بدن سست می شود و حتی ممکن است چرت بزنید.

 

*** هرگز با لباس راحتی و در رختخواب مطالعه نکنید؛ زیرا مغز شما احساس نخواهد کرد که در کارتان جدی هستید.

 

*** فشرده خوانی لحظه های آخر به شما این امکان را می دهد تا مطالب مهم را به ذهن بسپارید.

 

*** در امتحان ها چه قبول بشوید و چه مردود، ارزش و اهمیت شما بیش از آن نمره ای است که بر روی یک برگ کاغذ می گیرید.

 

*** مطالعات نشان داده است که حتماً لازم نیست ضریب هوشی بالایی داشته باشید تا در امتحان موفق شوید ، بلکه باید به خودتان و توانایی تان در انجام کارها اعتقاد داشته باشید.

 

*** روز امتحان غذای سبک و مناسب مانند شیر ( یک ساعت قبل از امتحان ) صرف کنید.

 

*** قبل از امتحان در باره مسائل جزئی و بی فایده با کسی در منزل و بیرون بحث نکنید.

 

*** به امتحان هم مانند فرصتی در زندگی بنگرید نه تهدیدی جدی.

 

*** برای یادگیری درس های مشکل، از درس های آسان وقت بگذارید.

 

*** برای اینکه بعضی از مطالب را فراموش نکنید آن را روی دیوار اتاقتان نصب کنید.

 

*** اگر به یکی از برگه های امتحانی خوب پاسخ ندادید، با مثبت اندیشی و برنامه ریزی برای امتحان بعدی سطح بازدهی خود را بهبود ببخشید.

 

*** و از همه مهمتر دشواری های دوران امتحان را با یاری گرفتن از خدا به نتایجی شیرین تبدیل کنید.

 

 

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 91/2/15 ساعت 4:58 عصر

cteacher2 کارت پستال های زیبا برای تبریک روز معلم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 91/1/6 ساعت 6:0 عصر

 

sal 90 112 کارت پستال تبریک عید نوروز 90


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 90/12/15 ساعت 4:46 عصر

دو خط موازى زاییـده شدند.. پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند.

خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی‌‏از هیجان لـرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎

من روزها کار میکنم. می‌توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی‌گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه اى.. حتماً زندگی خوشی خواهیـم داشت‎.‎

 

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسند و بچه‌ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی‌رسند‎.‎

دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگـاه کردند. و خط دومی‌پقی زد زیر گریـه‎ .‎

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتماً یک راهی پیدا میشود .خط دومی‌گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی‌رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می‌شویم و ‏دنیا را زیر پا می‌گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی‌‏آرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط ‏شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشت‌ها ‏گذشتند.. از صحراهای سوزان.. از کوههای بلند.. از دره‌های عمیق.. ‏از دریاها.. از شهرهای شلوغ‎..

سالها گذشت..
و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است. هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن ناامیدتان کنم. اگر می‌شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی‌دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می‌شود . سیـارات از مدار خارج می‌شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می‌پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم.. جمع نقیضین محــال است‎.‎

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.. دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی‌گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی‌گفت: من هم همینطور فکر میکنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه‌ها ایستاده بود و نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎

خط دومی‌گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می‌آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت. آن دو وارد دشت شـدند.. روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش.. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد‎.‎

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می‌گذشت.
آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می‌رفت، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می‌رسید‏‎.‎


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 90/12/7 ساعت 10:25 عصر

 

زندگی یعنی پژوهش و فهمیدن چیزی جدید

 

 

 

 

 

 

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 90/12/7 ساعت 9:58 عصر


شبی پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر که در حال اشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود صورتحساب !!!

کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار

مراقبت از برادر کوچکم 2 دلار

نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3 دلار

بیرون بردن زباله 1 دلار

جمع بدهی شما به من :12 دلار

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این عبارت را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم ،

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده

قابل توجه اونهائی که فقط خودشونو میشناسند و فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند. بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم . کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

شاد باشید و مهربان

 

 

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 90/11/29 ساعت 3:44 عصر

به خاطر داشته باشیم که :
عمر کوتاه است رسیدن به خواسته هایمان را طولانی نکنیم.
راه ما هموار است آن را پیچیده نکنیم .
نگهداشتن دوستان خوب گرانبها است به سادگی از دست ندهیم .
سخن گفتن سهل است گوش کردن را تمرین کنیم.

زندگی از آن کسی نیست که از زندگی می ترسد،بلکه از آن کسی ست که به آن عشق میورزد.
و برای عشق خود ،خطر نیز میکند. بنابراین،کسی که به
زندگی عشق می ورزد،مشتاق آن است که گردنبندی از جنس زیبایی برگردن معشوق
بیاویزد و بدین سان زندگی زیباتر و سرشارتربه تماشا بنشیند و به تماشا
بگذارد. خداوند را تنها در بزم زندگی میتوان ملاقات کرد.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 90/9/26 ساعت 11:46 عصر

اقیانوس


ملامتم نکن

  وقتی دریا را نشانم می دهی

                                هرچند برای یک لحظه

                                                               یک نگاه،

در پی ِ قطره ها دویدن

                                    دیگر،

                                                  سرگرمم نمی کند. . .

 

- - -

.

.

.

و


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 90/9/18 ساعت 8:31 عصر

چقدر از تو دور ماندم ، چقدر از خود دور ماندم . کلامم را با چشم دل بخوان که ببینی آن را با آب زلالی از جنس اشک نوشته ام . آن را بخوان که حدیثی از فراق تو ست. آن را بخوان وبدان که از خود توان نوشتن نداشتم . یادم است که میگفتی باید به آنجایی که لایق آنیم ، یعنی بهشت برین دست یابیم . اما میدانی که بی تو یافتن مسیر بهشت چقدر دشوار است . آخر نشان آن را از که بپرسم که خود ره گم کرده نباشد و از که بپرسم در حالی که هیچ راه شناسی نمی یابم ودر این سرای بی کسی تنها خود را میبینم بی تو و تنها و نمی دانم بعد از تو چه کسی با لبخندش مرا به سوی خدا خواهد خواند و چه کسی با نگاهش قلبم را آرام خواهد کرد که مهدی (عج) می آید . دیگر چه کسی عصا زنان راه نماز را نشانم خواهد داد . دیگر چه کسی با قطرات اشکش بذر حب مولا را در دلم خواهد کاشت . کاش بودی ودستم را می گرفتی یا شاید ای کاش من بودم در آن مسیری که تو در آن قدم بر می داشتی . ولی افسوس که آن راه را گم کرده ام ، همان راهی که تونشانم دادی ، راه بهشت را می گویم ، همان بهشت گم شده . یادت هست آن روزی را که رفتی ، من در کجای این مسیر بودم ، حال آرزو دارم همان جا مانده بودم تا لااقل راه را گم نکرده بودم . اما میدانم که نمی توان در یک جا ماند وباید رفت واز این روست که به امید خدا به خود جرئت حرکت دادم و می دانم آن را به مدد تو خواهم یافت .


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 90/8/15 ساعت 11:56 عصر

 
  • صدای نم نم باران خواب را از چشمانم ربوده بود ...
  • هر کاری کردم نتوانستم چشمان منتظرم را با شهر خواب آلود همراه سازم ...
  • از جایم بلند شدم ...
  • آرام آرام به سمت حیاط حرکت کردم ...
  • صدای چک چک باران نزدیک و نزدیکتر می شد ...
  • فضا مملو از بوی باران شده بود ...
  • وقتی به حیاط رسیدم با آهنگ باران همراه شدم ...
  • چشمها را باید شست ...
  • جور دیگر باید دید ...
  • چترها را باید بست ...
  • زیر باران باید رفت ...
  • فکر را ، خاطره را ...
  • زیر باران باید برد ...
  • با همه مردم شهر ...
  • زیر باران باید رفت ...
  • دوست را زیر باران باید دید ...
  • عشق را زیر باران باید جست ...
  • هرکجا هستم باشم ...
  • آسمان مال من است ...
  • پنجره ، فکر ، هوا ...
  • عشق ، زمین مال منست ...
  • ...
  • وقتی همنفس باران شدم خودم را بدستش سپردم ...
  • حال برخورد قطرات باران را به صورتم حس میکردم ...
  • هر قطره از باران جان تازه ای به کالبدم می دمید ...
  • و زخمهای دلم را با هر ترنمش تسکین می داد ...
  • سر مست باران گشته بودم ...
  • احساس عجیبی داشتم ...
  • یک نوع احساس سبکی ...
  • دستانم را به سوی خدا بلند کردم ...
  • و چشمانم به آسمان دوخته شد ...
  • ناگهان درهای آسمان باز گشت  ...
  • صیحه ای از دل آسمان بلند شد و بر قلبم نشست ...
  • ـ برخیز و روحت را با باران نگاهت جان تازه ای بخش ...
  • نوری از آسمان بر قلبم فرود آمد ...
  • و قطرات اشک بر بستر خشک تنهایی ام جاری گشت ...
  • ...
  • حرفهایم را با او زدم و تمام دردها را با او گفتم ...
  • ...
  • ..
  • .

  •     نظرات دیگران ( )
    <      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else