اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زبانت را به نرم گویی و سلام کردن، عادت بده، تا دوستانت فراوان شوند و دشمنانت اندک گردند . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----549753---
بازدید امروز: ----53-----
بازدید دیروز: ----43-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 87/9/13 ساعت 9:15 عصر

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست. و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.
من باوردارم..

که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.
من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.
من باور دارم ...
که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.
من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.
من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.
من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.
من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.
من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.
من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.
من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.
من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.
من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.
من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.
من باور دارم ...
که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.
من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.
من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.
من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.
من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
من باور دارم ...
که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.
من باور دارم ...
که شما باید این متن را براى کسانى که بهشان باور دارید بفرستید.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/8/13 ساعت 5:53 عصر

ما به این دنیا آمدیم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم ، نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.

*******************************************

انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی زند که خیال می کند دیگران را فریب داده است.

***********************************************

غالبا مشکلات عبارت است از چیزهایی که خیال ما آنها را بزرگ کرده است.

****************************

به جای اینکه به تاریکی لعنت بفرستید ، یک شمع روشن کنید.

********************************

امروز اولین روز از بقیه عمر شماست.

************************************

همواره به یاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده ، شاید باز گشاینده ی قفل باشد.

*****************************

خیلی دیر است اگر در قیامت بفهمیم برای چه آفریده شده ایم.

********************

برای انسانهای بزرگ بن بستی نیست. یا راه را خواهند یافت یا راه را خواهند ساخت.

***************************************

تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح می دهم.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/7/22 ساعت 11:19 عصر


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 87/7/22 ساعت 10:56 عصر

دیروز شیطان را دیدم.

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت.

مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی

می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را.

بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.

حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:

من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.

نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم.

آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:

البته تو با اینها فرق می‌کنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد.

اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.

ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای

چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.


با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.

بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز غرور چیزی نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم،

فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم،

‌نبود...!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.

تمام راه را دویدم.

تمام راه لعنتش کردم.

تمام راه خدا خدا کردم.

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم

. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم.

اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم.

بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود....


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/7/19 ساعت 1:6 صبح

کوله‌بار عشقم را بر دوشم می گذارم و به راه می افتم . چرا و کجا نمیدانم. فقط میدانم که دیگر باید بروم باید راه بیفتم ، وقت زیادی ندارم باید عجله کنم . باید هرچه‌ عشق در دل دارم را در کوله‌بارم بگذارم و به راه بیفتم.

می روم و می روم تا جایی که عشق بگوید. می روم تا ببخشم ، می روم تا دوست داشته باشم.

می روم تا به باغی برسم که در آن فرشته‌ای زیبا مرا با تمام وجودش به آغوش بکشد و من پر از آرامش شوم ، پر از شادی.

می روم تا به جایی برسم که نور هفت رنگ مهر خدا بر دلم بتابد تا هرچه زنگار است از دلم زدوده شود.

دل من باید پاک شود. دل ما باید پاک شود.

چه‌قدر دلم هوای خدا را کرده است امشب.

بوی خدا به مشامم می رسد ، چنان خدا را بو میکشم که تا اعماق وجودم پر از خدا می شود، حضورش را با تمام وجودم می خواهم و حس می کنم،

چه حس شیرینی ، چه حس دلپذیری......

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 87/7/14 ساعت 9:53 عصر

یکی از اساسی ترین توهمات آدمی،
این است که گمان می کند عشق را می شناسد؛
به همین سبب از تجربه ی عشق عاجز است.
هر کسی می پندارد که می داند عشق چیست؛
بنابراین، نیازی به تجربه ی آن احساس نمی کند.
به همین دلیل عشق با دنیای ما قهر کرده است.
ما با عاشقانی روبروییم که از عشق تهی اند.
والدین تظاهر می کنند که
فرزندانشان را دوست دارند،
شوهران تظاهر می کنند،
همسران تظاهر می کنند ـ
تظاهر و تظاهر.
البته هیچ کس به عمد این کار را نمی کند.
بسیاری از آنها نمی دانند که چنین می کنند.
ای کاش از همان ابتدا آدم ها می آموختند که
عشق برترین هنر زندگی ست،
به جادو می ماند و معجزه می کند!
ای کاش می آموختند که عشق را باید کشف کرد،
باید برای کشف آن زحمت کشید،
باید به ژرفای آن رفت و شیوه های آن را آموخت!
عشق، هنر است.
عشق ورزیدن، مهارت نیست،
بلکه امکانی بالقوه در همگان است؛
به همین سبب امید آن هست که
روزی همگان به بلندای بلند عشق صعود کنند.
در واقع تنها در چنان روزی ست که
انسانیت حقیقی زاده می شود.
ما هنوز پیش از آن واقعه ی عظیم زندگی می کنیم.
آن واقعه ی بزرگ و باشکوه هنوز روی نداده است.

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 87/7/7 ساعت 6:6 عصر

همیشه شاد باش و بخند

هیچ چیز در دنیا ارزش ناراحت شدن را ندارد، اگر باور نداری این مطلب را بخوان. چرا ناراحتی؟

 ممکن است هر روز فقط با دو حالت روبرو شوی وقتی که حالت خوب است و وقتی که مریض هستی اگر حالت خوب باشد که موردی برای ناراحتی وجود ندارد، اما وقتی مریض هستی، باز هم با دو حالت روبه رو میشوی حالت اول وقتی است که در حالت خوب شدن هستی و حالت دوم وقتی که داری از دنیا میری !اگر حالت رو به بهبودی است موردی برای ناراحتی وجود ندارد،اما اگر در حال مردن هستی،باز هم با دو حالت روبرو میشوی یا به بهشت میروی یا به جهنم.

  اگر به بهشت بروی که موردی برای ناراحتی وجود ندارد اما اگر به جهنم بروی، انجا دوستان زیادی در انتظارت هستند که حتی وقت نمیکنی برای انها دست تکان دهی ! بنابراین اصلا وقت زیادی نخواهی داشت که بخواهی ناراحت شوی.

  پس همیشه شاد باش و بخند

  هرگز برای غروب کردن خورشید گریه نکن زیرا ان وقت،اشک هایت به تو مجال نمیدهد تا زیبایی های ستاره ها را ببینی

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/6/15 ساعت 1:4 صبح

پروردگارا

به من آرامش ده

   تا بپذیرم آنچه راکه نمی توانم تغییر دهم

 دلیری ده

 

تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم

 بینش ده


    تا تفاوت این دو را بدانم

مرا فهم ده

   تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند.

جبران خلیل جبران


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 87/6/1 ساعت 12:10 صبح

 

 

 

سلام خدایا

 با امید زندگی باید کرد.

 

 

 

 

 

 

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
پنج شنبه 87/5/31 ساعت 12:28 صبح

صبح بود و خیابان های شهر خلوت و بی سرو صدا. قدم می زدم و با خود تمام روزهای گذشته را مرور می کردم. زیبا بود زمانی که زشتی هایش را میدیدی. شیرین بود وقتی که با تمام وجود تلخی اش را حس می کردی. آسان می نمود وقتی که با تمام توان پیچ و خم هایش را طی می کردی، نفس زنان و سخت.

اکنون صبح بود و آغازی دیگر. می توانستی با تمام وجود از لحظه لحظه بودنت لذت ببری. می توانستی باز بر آنچه می دانی که به حق است پافشاری کنی و گاه گاهی شک بر آنچه بدان اعتقاد داری. فضا باز بود آنچنان که فرصت پرواز داشته باشی.

لحظه ای بی خود از دغدغه نرسیدن به مترو، دیر شدن سر کار، حل مساله های دانشگاه، پروژه و ... .

که در تمام لحظات این دغدغه ها آنچنان شیرین می نماید که گویی نمی خواهی پایان رسد. در لحظاتی که مرور می کنی برای رسیدن به این دغدغه ها چه تلاش هایی نمودی. روزی آرزو و اینک دغدغه.

و همراهی که در این روزها به زیبایی تو را همراهی می کند و به آرامی در کنار تو به تو انرژی می دهد. در کنارت هست از جنس خودت و با تو.

قول داده بود روزی می آید و آمد و من هر روز آمدنش را در سحرگاه عبادت جشن می گیرم و می پرستم آن معبودی را که بر من و دلتنگی هایم صبر نمود.

حال صبح است و من سرمستم.

تا شب راهی طولانی است. من می بینم و حس می کنم و فکر می کنم.

من هستم.

 

 


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else