وبلاگ :
mansour13
يادداشت :
باز دلم هواي جمعه کرده است ...
نظرات :
0
خصوصي ،
4
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ياسي
حرفي كه از دل برايد لاجرم بر دل نشيند
زيبا بود ممنون اللهم عجل لويك الفرج
پاسخ
آدمها در جستجوي آب از روستاها كوچ كردند. زمينها و مزرعههاي بيآب و علف را به داغي آفتاب سپردند و رفتند.خبر بارش باران و جوشيدن چشمهاي در شهري دور، حتي اگر دروغ هم بود همة آنهايي را كه دست و پايي و نايي براي حركت داشتند آوارة شهر و روستا و كوه و دشت ميكرد.سكوتي سنگين چون بختك بر سر همة ساكنان شهرها و روستاها فروافتاده بود.وقتي باران نباريد، همه چشمها به چشمهها، قناتها و چاهها دوخته شد و زندگي هر روزي، اگرچه كمي سخت بود امّا، ادامه يافت تا اينكه تابستان و پاييز هم آمدند و رفتند و زمستان؛ امّا ابري به آسمان نيامد و باراني نباريد.وقتي باران نباريد، بهار به سختي، مثل جوانهاي كه پوست شاخهاي را ميشكافد و بيرون ميزند، مثل دانهاي كه پوستهها را كنار ميزند تا سربرآورد، از راه رسيد. كمي سبزي بر صحن دشت و دمن نشست. همه دلنگران و منتظر دل به باقيماندة آب چاه و قنات خوش كردند تا شايد روزي ابري بيايد و باراني ببارد. امّا، ابري به آسمان نيامد و باراني نباريد.وقتي باران نباريد، تابستان هم زودتر از هميشه از راه رسيد. همه سبزههاي كوتاه و كم بنيه نشسته بر صحن دشت و دامن صحرا را سوخت. برگريزاني زودهنگام برگهاي خشك و پلاسيده را فرش زمين كرد و گرد و خاك، رنگ خاكي خود را بر صحن و سراي مردم زد. امّا، ابري نيامد و باراني نباريد.هر روز وقتي مردم پنجرة خانههاشان را به روي صبح ميگشودند در دل اميد ديدن ابر و بارش باران داشتند امّا، هر روز آسمان، داغي و سوزش خورشيد را بيش از پيش به رخ آدمها ميكشيد.مردم، زمستان آن سال را هم در حسرت و اندوه پشتسر گذاشتند و بهاري خشكتر را هم تاب آوردند. مثل اين بود كه اصلاً بهار نيامده است. به تابستان داغ بيشتر شباهت داشت تا بهار.آدمها در جستجوي آب از روستاها كوچ كردند. زمينها و مزرعههاي بيآب و علف را به داغي آفتاب سپردند و رفتند.خبر بارش باران و جوشيدن چشمهاي در شهري دور، حتي اگر دروغ هم بود همة آنهايي را كه دست و پايي و نايي براي حركت داشتند آوارة شهر و روستا و كوه و دشت ميكرد.سكوتي سنگين چون بختك بر سر همة ساكنان شهرها و روستاها فروافتاده بود.زمينِ داغ و آسمانِ داغتر. ديگر گوسفندي نبود و چوپاني كه در ميانة كوه و دشت سكوت را بشكند. ديگر رودي نبود و غلغل آب در ميان صخرهها و سنگها كه غم از دل دختركان ببرد.ديگر پرندهاي نبود كه در ميان شاخسار درختي بخواند.آب كه رفت آباداني هم رفت.تازه مردم فهميده بودند كه «وقتي باران نبارد يعني چه؟»دريافته بودند كه وقتي باران نبارد هيچچيز نميبارد. آباداني نميبارد. امّا چه فايده؟سالها آمدند و پشتسرهم رفتند؛ بهار و تابستان و زمستان. امّا، ابري نيامد و باراني نباريد.تا اينكه يك روز، وقتي همه سر در گريبان فرو كرده و نااميد در پناه ديوارها و زير سقفها نشسته بودند، صدايي شنيده شد. معلوم نبود صدا از كجا ميآمد و به كجا ميرفت. مثل اين بود كه از زيرگنبد يا طاقي آمده باشد. صدايي پر كه تنها برخي از آدمها آن را شنيدند، شايد، آنها كه بيشتر از همه، تشنگي آتش به جانشان انداخته بود.« تا باراني نشويد باراني نميبارد!» ادامه دارد.....