اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرهیزگارى سر خلقهاست . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----548842---
بازدید امروز: ----14-----
بازدید دیروز: ----11-----
mansour13

 

نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 90/3/9 ساعت 5:40 عصر

بودن، یا نبودن، سوال اینجاست

آیا شایسته تر آنست که به تیر و تازیانه? تقدیرِ جفا پیشه تن در دهیم،

و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟

بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ؛

و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.

این سر انجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.

مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...

ها! مشکل همینجاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ

پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید

ما را به درنگ وا می‌دارد. و همین مصلحت اندیشی است

که این گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید؛

وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،

اهانت فخرفروشان، رنج‌های عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران

و دست ردّی که نا اهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،

در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟

کیست که این بار گران را تاب آورد،

و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟

اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،

از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،

اراده آدمی را سست نماید؛

و وا می‌داردمان که مصیبت‌های خویش را تاب آوریم،

نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمی‌دانیم.

و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،

و این نقش مبهم اندیشه‌است که رنگ ذاتی عزم ما را بی رنگ می‌کند؛

و از اینرو اوج جرأت و جسارت ما

از جریان ایستاده

و ما را از عمل باز می‌دارد.

آه دیگر خاموش، افیلیای مهربان! ای پری زیبا، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر."


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 90/2/25 ساعت 8:6 عصر

ماجرای آقای گاو !

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می کردم و چند سالی بود که مدیر مدرسه شده بودم.

قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همکاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.

در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:

با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.

از او خواستم خودش را معرفی کند. گفت:
من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.

تعجب کردم و موضوع را با خانم دبیر که با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.

یکه خورد و گفت: ممکن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من که چیزی نمی فهمم...

از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.

خانم دبیر با اکراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز که در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی کرد: "من گاو هستم!"
- خواهش می کنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر?? ساله ای که شما دیروز در کلاس، او را به همین نام صدا زدید...

دبیر ما به لکنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
- بله، ممکن است واقعاً فرزندم مشکلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشکل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندکی به شما کمک کنم.

خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت کردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه کارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترک کرد.
وقتی او رفت، کارت را با هم خواندیم.
در کنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دکتر... عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه... !



    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
یکشنبه 90/2/18 ساعت 11:39 عصر

بهار در انشای نویسندگان!

توصیف بهار، بی شک یکی از مهمترین و کهن ترین دغدغه های ذهنی و عینی بشریت در دوران تحصیل بوده است، که این امر بر رشد و تعالی ادب و فرهنگ و تمدن بشری نیز اثرات انکار ناپذیری بر جا گذاشته است. اخیرا پژوهشگران موفق شده اند گوشه هایی از انشاهای بهارانه برخی از چهره های معروف ادبی معاصر را کشف کنند که نظر شما را به آن جلب می کنیم:

محمد علی جمالزاده:
 


البته واضح و مبرهن است و بر هیچیک از ابنای بشر پوشیده نیست که بهار یک فصل خوب و زیبا و قشنگ و لطیف و چشم نواز و معتدلی است و طبق ضرب المثل معروف: «سالی که نکوست از بهارش پیداست"، سالی که نکوست، لاجرم از همان بهارش پیدا بوده و این را آناتول فرانس که خدا غریق رحمتش کند در کتاب معروف خود اشاره کرده و می نویسد: «آه ای بهاری که می آیی! به سوی من بال و پر بگشا و سالی که نکوست، همان از تو پیداست.» و شاعر شیرین سخن وعلیه الرحمه شیراز نیز در همین حیص و بیص می فرماید که بامدادانش هم خیلی حالا تفاوت نکند لیل و نهار در همین فصل بهار ...

صادق چوبک:
 


زمستان توی جویها تفاله چای و انار آب لمبو و هندوانه درشت گندیده و پوست پرتقال و پوست نارنگی و پوست میوه های دیگر قاتی یخ بسته می شود ولی در بهار این زرت و زیبل ها حرکت می کنند و هوای برفی آمیخته با دمه بخار آخرین پرده غم انگیز زندگی را از زیر سبیل کلفت و سیاهش بالا می کشد. در پارکها، بوی کود و پهن اسب و قاطرهای مافنگی جابجا پای گلها و درختهای نزار و تنها و سرگردان و بدبخت و فلک زده با بوهای ناجور دیگری مخلوط می شود و نشان می دهد که بهار دارد می آید ...

احسان طبری:
 


اول بهار، هوا همچنان سرد است. البته، این اولین حمله سپاه بیدادگر زمستان به اردوگاه زحمتکشان بهاری نیست و آخرین آن هم نخواهد بود. چرا که البته واضح و مبرهن است که بر اثر رشد تدریجی نیروهای مولد و تقسیم کار و پیدایش مالکیت خصوصی، تاریخ و طبیعت و جامعه، همواره صحنه کارزار میان سرمایه داران و کارگران بوده و در اینجا نیز زمستان کاپیتالیست در مذبح انباشت سرمایه های مربوط به برف و باران، آرمان های مساوات طلبانه آب و هوایی بهار را به شیوه ای غیر انسانی قربانی کرده و نمی گذارد انسان طراز نوین پیروز شده و انشای ما به سرانجام برسد.

جلال آل احمد:
 


صبح است با نم نم بارانی. و مردم در خیابانها: چه مقلدهای بی دردسری برای فرنگی مآبی! و چه آسفالتی شبیه فلان گوشه ینگه دنیا ... و چه روشنفکرهای جغله ای! درست مثل واگن شابدوالعظیم که می آیند و می روند و خیانت می کنند: تضاد اصلی بنیادهای سنتی ایرانی با تحول و ترقی فرنگ و آمریکا. و نمونه اش همین خیابان و تمدن و بهار و درخت، که می بینم طاقت ندارم. خاک بر سر مملکتی که زمستان و بهارش اینجوری است، که خرگوشی از دم تیر صیادی و همانجور کج و کوله ...

ابراهیم گلستان:
 


دو روز بود که زمستان رفته بود، که بهار بود، که بعد از سال نو بود، که معلم گفته بود بنویسیم انشا. ما، در میان جفتک و قیقاج، می رویم که بنویسیم انشا را توی دفتر. می نویسیم وقتی که ته می کشد نوک مدادمان و می تراشیمش خرت و خرت و خرت ...و کلمات لای ورق می لغزد و برمی گردد میان راه توی کوچه و توپ رنگی که می دود در آسمان و شیشه خانه همسایه وبر پدر مردم آزار و دلنگ و دلنگ و صدای زنگ. مادر می گوید: «پاشو.» می گویم: «خوب.» می گوید: «خوب و زهر مار. در را باز کن.» کوچه، مانند رودی و قاصدکی بیرون و انشایی داخل ...

شهرنوش پارسی پور:
 


بهار داشت می آمد. مردم مشغول زد و خورد و کشتن یکدیگر بودند و مردها داشتند زنها را تکه پاره می کردند. مرد به زن می گفت: «اصلا معنی ندارد زن برود بیرون، خانه مال زن است، بیرون مال مرد.» زن فکرش را عریان کرد و مغزش را عریان کرد و با لحنی خیلی لخت و عریان به مرد گفت: «دلم می خواد، چیکار داری؟! «او، باید بدین وسیله از حقوق حقه خود دفاع می نمود و سکوت، دیگر بی معنی بودو تصمیم گرفته بود حرف بزند. اندک اندک خیابانها خلوت شد و مردم مشغول تاسف خوردن شدند که قبلا چه زندگی خوبی داشتند و الآن چقدر بدبختند. مردان به خانه ها رفتند و با کمربند به جان زنها افتادند و زنان بدون مردان که نمی دانستند چرا کتک می خورند، حیرت می کردند و با محبت لبخند می زدند و علتی برای عصبانیت نمی دیدند و بنابراین مرتب بچه می زاییدند و این بود انشای ما، راجع به فصل بهار ...

رضا براهنی:
 


می کوبند در توصیف بهاردَفدَ فدَدَفدَدَف من در شلدود دفقمندوظ سیاره های باغهای چلچله فیل آویزان که نه، انحنای ذوزنقه نیمرخ پرتقال(اوهو اوهو)از آن شلتوک بر بام شیر شتر هق هق دیوانه کالینگور در انشای ما که الهی دورت بگردم ... الهی دورت بگردم ... اوهو ای ی ی ...

میر جلال الدین کزازی:
 


بهار در درازنای تاریخ آمد و دیولاخ زمستان رَفت(اگرچه رُفت بایسته شمرده می شود ولی در اینجا، رَفت به صواب نزدیک تر است.) برگ بر فرازنای بسیارشاخان(همان گیاهی که مهریان کهن آن را درخت می نامیدند و اکنون نیز همان می نامند) رویید، چنان سترگ که بتوان بند بر آن ببست و تاب بازی کرد، با نازانی و تازانی، و این بود نبشتهَُ ما ...

مصطفی مستور:
 


بهار زیبای من! چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم: «برو دیگه دوسِت ندارم، اسمتو نمیخوام بیارم ..."اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی و با خودت بغل بغل گل و گیاه و اشک و آه و ناله و عرفان والای روحانی آوردی. آن قدر که گونه های من خیس شد. گفتی دوست ات دارم و رفتی. ناگهان تاب از کف دادم و به دشت و دمن آمدم و پاکوبی کردم و سماع کردم و صفا کردم. دوستت دارم بهار. صدبار دوستت دارم. هزاربار دوستت دارم. صدوچهار هزار و پانصد و نود وشش بار دوستت دارم. . I LOVE YOU. آخ که هر چه بیشتر بگویم دوستت دارم، انگار که بیشتر دوستت دارم. کاش تو نبودی زمستان بود. کاش دل نداشتم. کاش دل ات بودم. کاش قلوه ات بودم. کاش ریه ات بودم. کاش جهاز هاضمه ات بودم، ای بهار!

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
شنبه 90/1/27 ساعت 8:12 عصر

اگر ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net


اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید،

ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،

و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.



اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.



اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند،

همیشه می توانستند تنها نباشند.



اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.



اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،

جستجو نمی کردیم.



اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،

و هر عادت مکرر را در میان ?? زندان،

حبس نمی کردیم.



اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛

ولی گنج ها شاید،

بدون رنج بودند.



اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،

اگر همه ثروت داشتند.



اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند،

و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.



اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...

اگر عشق نبود؛



اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،

من بی گمان،

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا.


آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت?؟


گزیده ای از سخنان دکتر علی شریعتی


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
چهارشنبه 90/1/3 ساعت 12:20 صبح

 

متن های زیبا برای تبریک سال نو

یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت می باشد
رابه تمامی عزیزان تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت
را ازدرگاه خداوند متعال و سبحان برای شماعزیزان مسئلت مینماییم


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
جمعه 89/12/13 ساعت 5:56 عصر

...تقویم انتظار من پر از جمعه های خط خورده است اما گمان نکن که از انتظار خسته می شوم. هر روز هفته به انتظار جمعه ام و هر جمعه، به انتظار تــــــــو. آری،گمان نکن که از جمعه خسته می شوم. هر جمعه که می گذرد روح سبز انتظارم تازه تر از قبل سبز تر از قبل می شکفد و من همچنان چشم به راهم تــــا بـــــیـــایی......


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 89/11/18 ساعت 10:7 عصر

حلول ماه ربیع الاول ماه جشن و سرور اهل البیت ( ع ) را به تمامی مسلمین تبریک می گویم .
رسول گرامی اسلام صلوات الله علیه و آله فرمودند:
 
هرکس بشارت ماه ربیع الاول را به من بدهد من هم بشارت بهشت را به او می دهم .
ماه ربیع الاول آغاز شده است؛ ماهی که در آن حوادث تاریخی مهمی اتفاق افتاده است که از آن جمله، حادثه مهم و تاریخی لیلة المبیت، هجرت حضرت محمد صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه، ولادت پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق علیه السلام، ازدواج حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم با حضرت خدیجه علیها السلام، آغاز امامت امام مهدی عجل الله تعالی فرجه و هلاکت یزید بن معاویه از جمله حوادث فرخنده این ماه است.
همچنین غزوه بنی نضیر در سال چهارم هجری، صلح امام حسن مجتبی علیه السلام با معاویه در سال 41 قمری، شهادت حضرت امام حسن عسگری علیه السلام در سال 260 قمری، واقعه احراق مکه در هنگام جنگ یزید با عبدالله بن زبیر در سال 64 قمری، حادثه صاحب زنج و قتل 300 هزار نفر از مردم بصره به دست موفق عباسی در سال 258 از دیگر حوادث مهم ماه ربیع الاول است.


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 89/11/12 ساعت 9:14 عصر

هم اکنون سال 11هجری است، سکوت مرگباری مدینة النَّبی رافرا گرفته ووجود ملکوتی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) در بستر بیماری آرمیده است.

رحمتٌ لِلعالَمینی که 23سال برای هدایت وارشاد مردم متحمل رنجها و مشقتهای فراوان گشته و بعدازماجرای حجة الوداع که به فرمان خداوند ولایت مولا امیرالؤمنین علی(علیه السلام) را اعلان ورسالت خودرابه اتمام رسانده بود ولی بازهم آثاراندوه وملال برچهره مبارکش نمایان بود.
آری، اوبخوبی خطرمنافقان وآفتهای این نهال نوپا رامی دید، همان کسانی که لحظه ای هم به رسالت پیامبرایمان نیاوردند، همان کسانی که بغض حیدر
(علیه السلام) رادردل داشتند همان کسانی که بارها وبارها سبب آزارپیامبرشدند.
پیامبردربستربیماری آرمیده است، باوجود بیماری خودگاه وبیگاه به مسجد می آمد وبامردم نمازمی گذارد. دریکی ازروزها که حضرت علی
(علیه السلام) وفضل بن عباس زیربغلهای مبارک پیامررا گرفته بودند تا به مسجد ببرند درحالیکه پاهای مبارکشان برروی زمین کشیده می شد به مسجد آمدند وبالای منبررفته وفرمودند: ای گروه اصحاب چگونه پیغمبری بودم برای شما؟

آیا خودبه نفس نفیس جهاد نکردم درمیان شما؟ آیا دندان پیشین مرا نشکستند؟ آیا جبین مراخاک آلود نکردند؟ آیاخون برروی من جاری نکردند تاآنکه ریش من رنگین شد؟ ...
صحابه گفتند: بلی یارسول خدا به تحقیق که صبرکننده بودی برای رضای خداونهی کننده بودی برای خدا.
پیامبرفرمود: حق تعالی حکم کرده است وسوگند یادنموده است که نگذرد از هیچ ظالم وستمکاری. پس سوگند میدهم شمارابه خداکه هرکس از جانب من به اوظلمی شده بگوید وقصاص کندکه قصاص دردنیا نزدمن محبوبتراست ازقصاص عقبی ودرحضورگروه ملائکه وانبیاء.

همه گریستند، شدت اندوه به حدی است که احدی دم نمی زند. ناگهان مردی ازانتهای مجلس برخواست اوکسی جزسوادة بن قیس نبود.
گفت: ای رسول خدا، پدرومادرم به فدایت. هنگامی که ازطائف می آمدی من به استقبال توآمدم. درحالیکه برناقه خشمگین خودسواربودی، چوب دست خودرابالا بردی تابرمرکب خود بزنی ولی برشکم من فرودآمد.
دراین هنگام پیامبردستورداد: بلال برودهمان چوب دست رابیاورد. لحظاتی بعدچوب دست پیامبردردستان قیس بود وپیامبرآماده برای قصاص. نفسهادرسینه حبس شده، همه مات ومبهوت قیس رامی نگرند، خدایااومی خواهدچه کند؟ ناگهان آن مردسینه وشکم پیامبررابوسیدوگفت: ای خدا من به سینه پیامبربرای ایمنی ازآتش دوزخ پناه می برم.

دراین هنگام پیامبرفرمود: خداوندا! توعفوکن سوادة بن قیس راهمچنانکه اواز پیامبر توگذشت. آری، بدینسان پیامبربه همه درس بزرگی راآموخت وبه سختی وکشان کشان به منزل بازگشت. اضطراب ودلهره سراسرمدینه رافراگرفته بود. یاران پیامبربادیدگانی اشکبارودلهایی آکنده از اندوه درخانه پیامبرگردآمده بودند، گزارشهایی که ازداخل خانه به بیرون می رسید ازوخامت حال آن حضرت حکایت می کرد. گروهی ازیاران وعلاقمندان به حضرت ختمی مرتبت، درصدد زیارت آن ماه دل آرا برآمدند اما وخامت حال حضرت اجازه دیداررامیسر نمی کرد. درتمام روزهائی که پیامبردر بستر بیماری بود فاطمه(سلام الله علیها) درکنارپیامبرنشسته ولحظه ای ازایشان دورنمی شد.
ناگهان پیامبربه دخترجگرگوشه خود اشاره کرد که جلوبیاید تابااوصحبت کند. فاطمه
(سلام الله علیها) قدری خم شد وسررانزدیک بردوآنگاه پیامبربااوبه طورآهسته سخن گفت: وقتی که سخن پیامبربه پایان رسید، زهرا(سلام الله علیها) سخت گریست وسیلاب اشک ازدیدگان اوجاری گشت. پس ازلحظاتی پیامبرباردیگربه زهرااشاره کردوآهسته بااوسخن گفت، این بار زهرا(سلام الله علیها) باچهره ای باز وقیافه ای خندان ولبانی متبسّم سربرداشت.
این حالت حضرت زهرا
(سلام الله علیها) تعجب وشگفت حاضران رابرانگیخت. ازایشان علت راجویا شدند اما حضرت فرمود: تاپیامبرزنده اند رازایشان رافاش نمی کنم.
اما پس ازدرگذشت پیامبرحضرت زهرا
(سلام الله علیها) آن راز را فاش نمودکه پیامبربه رحمت خدامی رودواولین کسی که به اوملحق می شود دخترش فاطمه است.

لحظات آخرین به سرعت سپری می شد، پیامبرچشمان مبارک راگاهی می بست وگاهی به سختی بازمی کرد وبعدازمدت کوتاهی دوباره پلکهای مبارک رابرروی چشمان خودمی کشید. عرق سردی برجبین مبارک پیامبرنشسته است، پیامبرچشمان مبارک رابه سختی بازنمود، فرمود: حبیب دل مرابیاورید، چندین باراین کلام ازدولب رنجوروخشکیده پیامبرخارج شدوهربار که کسی را می آوردند حضرت روی برمی گرداند، پس حبیب دل پیامبرکیست؟  دراین هنگام حضرت زهرا(سلام الله علیها) فرمود: یقینا علی (علیه السلام) رامی خواهد .1
پیامبربه محض دیدن روی امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) خندان شدوفرمود: ای علی(علیه السلام) نزدیک من بیا. دست اوراگرفت ونزدیک بالین خودنشاند وازهوش رفت. دراین حال امام حسن(علیه السلام) وامام حسین(علیه السلام) واردشدند، هنگامی که حال پیامبر رابدینسان دیدند فریاد واجَدَّاه، وامحمَّداه! سردادندوخودرابه سینه آن حضرت افکندند.
امیرالمؤمنین علی
(علیه السلام) خواست آن دورا ازروی سینه پیامبربلندکند که دراین حین پیامبربه هوش آمده وفرمود: علی جان، بگذارکه من این دوگلم رابیشترببویم وآنهانیزبامن وداع کنند، زیرابعدازمن به این دوظلم بسیاررواخواهندداشت وبه تیغ وزهرستم کشته خواهندشد، پیامبرباگفتن این سخن ازهوش رفت، پس ازمدتی که دوباره به هوش آمدچشمان خسته اش را بازنمود وبه مهاجرین وانصارکه گرد بسترآن شمع راستین بشریت حلقه زده بودند، نگریست، سپس فرمود: برای من قلم وکاغذی(کنف گوسفند) بیاورید، می خواهم برای شمانامه ای بنویسم که هیچگاه گمراه نشوید، یکی ازصحابه برخواست تاامرپیامبررااطاعت کندکه ناگهان صدای شیطان ازگلوی عمرخارج شد، صبرکن، صبرکن.

- چه می گوئی ای عمر: لازم نیست کاغذوقلم بیاوری این مردهزیان می گوید، ماراکتاب خدابس است.
- چه می گوئی ای عمر؟! اورسول خداست هیچگاه هزیان نگفته ونمی گویداوازهرگونه خطا منزه ومبرَّی است.
- همین که گفتم، کتاب خدابرای مابس است.
بعدازاین واقعه بین صحابه درگیری لفظی رخ داد. عدّه ای حرف عمرراتکرارکرده وعده ای نیزمی گفتند قول، قول رسول الله
(صلی الله علیه وآله)است.

آری، دیوسیرتان بخوبی دریافته بودند که پیامبر چه چیزی رامی خواهدبنویسد، اومی خواهد ولایت وسرپرستی امت راکه بارها بارها اعلام داشته بود وبارزترین نمونه آن غدیربود راباخط خودبنویسد، اماافسوس وصد افسوس که نگذاشتند. بعدازبگومگوبین اصحاب یکی ازصحابه گفت: یارسول الله می خواهید اکنون قلم وکاغذ رابیاورم؟ پیامبردراین حین فرمود: نه، بعدازاینکه این سخنان راازشماشنیدم نیازی به آن ندارم ولی شمارا وصیت می کنم که بااهل بیت من به نیکی رفتارکنید.2
دراین هنگام حالت احتضار دروجود مقدس پیامبر نمایان گشت ودرحالیکه سرمبارکشان درآغوش حضرت علی(علیه السلام) بود، فرشته قابض ارواح ظاهرگشت وپس از عرض سلام وباکسب اجازه ازرسول گرامی اسلام، روح ایشان رابا خودبه ملکوت اعلی برد، پیامبرآرام آرام چشمان مبارک خودرابرروی هم گذاشتند وباقلبی اندوهگین ازنافرمانی امت ونگران ازآینده اهل بیتش ازاین دیارفانی رخت بربست وبه جوارحق تعالی شتافت.


------------------------------------------------------------------------------------
(1) منتهی الامال ،ج1ص198
(2) منتهی الامال،ج1،ص202

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
سه شنبه 89/11/5 ساعت 10:15 عصر

واقعه کربلا در تاریخ آنگلوساکسون در سال 685 میلادی

 

به طور تصادفی در یکی از کتابخانه های اینترنت این مقاله به چشمم خورد که بسیار جالب است. از شما دعوت می کنم آن را به دقت و با وسواس مطالعه نمایید. خلاصه آن این است که در یک کتاب تاریخی قرون وسطی در بریتانیا، نوشته شده است که در سال 685 باران خون بارید و این دقیقا سال شهادت امام حسین علیه السلام است.

لینک مقاله به فارسی:

     http://ekowsar.blogfa.com/post-58.aspx

لینک مقاله اصلی که به انگلیسی است و توسط دو نفر به نام Hj Hala and Hj Zaynab El-Fatah   نوشته شده است:

 

http://www.victorynewsmagazine.com/AngloSaxonChroniclesLadyZaynabbintAliA.htm

 

لینک آنلاین صفحه مورد نظر در کتاب تاریخ آنگلوساکسون

 

http://www.britannia.com/history/docs/676-99.htm

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

(In the Name of God, The Beneficent, The Merciful)

 

تاریخ آنگلوساکسون و واقعه کربلا

 

The Anglo Saxon Chronicle and The Tragedy of Karbala

 

احسان کوثری نیا                      زهرا اخوان صفایی            اُمید کوثری نیا

 

 

 

معرفی کتاب «تاریخ آنگلوساکسون» برگرفته از دایره المعارف بریتانیکا: «کتاب تاریخ آنگلوساکسون یکی از مهمترین اسناد تاریخی است که از دوران قرون وسطی به جای مانده است. این کتاب ابتدا به فرمان پادشاه آلفرد کبیر در حدود سال 890 میلادی گردآوری شد، و تا اواسط قرن دوازدهم میلادی توسط نویسندگان و مورخین مختلف، وقایع سالهای بعد به آن افزوده شد. ما فکر می کنیم که این کتاب به عنوان کاملترین سند تاریخ بریتانیا از آغاز آن تا دوره حکمفرمایی پادشاه استفن در سال 1154 میلادی باشد. اگرچه این کتاب ممکن است تاریخ فراگیر و بی نقصی نباشد ولی این مساله از ارزش بی بدیل آن در به دست آوردن تصویری روشنتر از تاریخ هزار سال پیش بریتانیا نمی کاهد».

 

قهرمان کربلا، حضرت زینب کبری (س) پس از شهادت برادر بزرگوارش، حضرت سیدالشهداء (ع)، در کوفه خطابه ای شورانگیز به این شرح ایراد فرمود: «ای مردم کوفه، ای فریبکاران، خیانت پیشه گان و گنهکاران، آیا اکنون گریه می کنید؟ خداوند هیچگاه اشکهایتان را نکاهد و قلبهایتان همواره با غم و اندوه همراه باشد. پیمانهای سست شما هیچ اثری از صداقت و راستی ندارد... . با به شهادت رساندن امامتان، کرداری رسوا کننده، ننگ آور و دهشتناک برای شما به ثبت رسید.  آیا با وجود بارش بارانهای خونین از آسمان باز هم تردیدی در شما وجود دارد . به خاطر داشته باشید، عذاب آخرت بسیار دردناکتر و ناگوارتر است».

 

در شکل مقابل، تصویر روی جلد و صفحه اسکن شده از کتاب تاریخ آنگلوساکسون آورده شده است.

 

 

در این کتاب، برای هر یک از سالهای میلادی، مهمترین وقایع و رخدادهای تاریخی در حد یک تا چند جمله ذکر شده است. همانگونه که مشاهده می شود، در این کتاب در

 

خصوص مهمترین وقایع سال 685 میلادی این جمله گزارش شده است:

"685. In this year in Britain it rained blood, and milk and butter were turned into blood."

 «685، در این سال در بریتانیا باران خون بارید، و شیر و لبنیات به خون تبدیل شد».

لازم است در اینجا به این نکته مهم اشاره کرد که سال 685 میلادی مصادف با تاریخ سخنرانی زینب کبری (س) در کوفه است. ثبت و گزارش یک واقعه مهم تاریخی (یعنی بارش باران خون از آسمان) از یک منبع تاریخی معتبر و مستقل آن هم در سرزمینی دوردست (بریتانیا و انگلستان) بیانگر چند نکته مهم است: 1) اهمیت واقعه، 2) فراگیر و گیتی گستر بودن آن، 3) تاییدی دیگر بر صحت آن. بارش خون از آسمان پس از شهادت سیدالشهداء (ع)، واقعیتی است که در کتابهای تاریخی مسلمانان (اعم از شیعه و سنی) مکرراً گزارش شده است: «پس از شهادت حسین بن علی (ع)، از آسمان باران خون بارید، به گونه ای چاه ها و دَلوها پر از خون شد». به طور مثال می توان به کتابهای مهم مسلمانان سنی مانند ذخائر العقبی، صص 144، 145، الصوائق المحرقه، صص 116، 192، تذکره الخواص، ص 284 و تفسیر ابن کثیر، ج 9، ص 162 اشاره کرد.       والسلام           

مراجع:

References:

1-     http://www.britannia.com/history/docs/asintro2.html

2-    http://www.victorynewsmagazine.com/AngloSaxonChroniclesLadyZaynabbintAliA.htm


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: منصور حسین آبادی
دوشنبه 89/10/20 ساعت 7:37 عصر

9c8njkp8u1kwfx5ccod4.jpg


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تبریک مهرماه92
    اشک
    ولادت امام رضا علیه السلام
    و او که شاهد زندگی ماست...
    خدا گفت: در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه


  • مطالب بایگانی شده

  • ** مسوولیت مطالب به عهده صاحب وبلاگ می باشد** لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • document.write("
    "); else